با صدایی مثل ترکیدن یک باد کنک بزرگ از خواب پریدم؛ 
نفس کشیدن برایم سخت شده بود، دور تا دورم را آب فرا گرفته بود.
می خواستم فریاد بزنم و کمک بخواهم اما نمی توانستم.
در آن  تاریکی مطللق و مملو از آب، فقط چند لحظه با مرگ فاصله داشتم.
احساسی در درونم می گفت: خودت را نجات بده، تلاش کن، شروع کردم به دست وپا زدن.
صدای  فریاد مادرم را که شنیدم، ضربان قلبم بیشتر شد..
 صدای آرام او، تبدیل به فریاد شده بود.
-خدا؛خدا؛ کمکم کن.
خدا؛یعنی چه کسی بود، هرکس بود حتما آن قدر قدرتمند بود که کمکمان کند، باید من هم صدایش می زدم، اما زبان در دهانم نمی چرخید  
دیگر حرف مرگ وزندگی بود، در دلم گفتم باید من هم صدایش کنم :خ خ خدا، خدا
ناگهان پنجره ای را دیدم؛پنجره ای رو روشنایی، 
 و نوری که در دل تاریکی هویدا شده بود.
دیگر فقط اطرافم آب نبود؛ زلزله ای در آب به وقوع پیوسته بود؛ انگار سومالی بود.
با فشار امواج خروشان به سوی پنجره پرتاب شدم، پاهایم را اطرافیان می کشیدند وبالاخره من نجات پیدا کردم واز آن زلزله وسیل جان سالم بدر بردم.
زبانم گشوده شد، چند نفس عمیق کشیدم وبعد باصدای بلند گریه کردم.
هنوز چشمانم خوب نمی دید، تمام تنم کبود و خیس بود،اما گوش هایم خوب صداها را می شنیدند.
صدای مادرم بود:
-خدایا شکرت؛ به دنیا اومد.
-یعنی جایی که من اومدم اسمش دنیاست.پس اونجا کجا بود، بعد از دنیا کجا میریم..چقدر خسته ام؛ در آغوش مادرم باید بخوابم.

 

نویسنده : اکرم احمدی( قلمدون)