آثار اکرم احمدی

شاعر و نویسنده

آثار اکرم احمدی

شاعر و نویسنده

اشعار و داستان های کوتاه اکرم احمدی
سفارش کتاب های اکرم احمدی

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

داستان کوتاه ۱۳کلمه ای

جمعه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۲۱ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

کفش

 -ببخشید کفش مسابقه دارید؟
فروشنده به تنها پای سارا خیره شد!
-شماره چند؟

نویسنده: اکرم احمدی(قلمدون)

داستان کوتاه ۲۳کلمه ای

پنجشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۲۳ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

🌸یاسر

یاسر در تاریکی به دنبال مریم در خیابان دوید تا مانع رفتنش شود.
مریم باشنیدن صدای ترمز ماشینی برگشت، روح یاسر رفته بود.

نویسنده: اکرم احمدی(قلمدون)

پرواز آخر

پنجشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۱۸ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

سحر از خواب که بیدار شد، صورتش را شست و نگاهی به چمدان کوچکش کرد.از اینکه نمی توانست همه ی عروسک هایش را ببرد، ناراحت بود؛ ولی وقتی یاد قول پدرش می افتاد که وسایلشان در خانه می مانند تا مدت دیگر که برگردند، ناراحتی اش کمتر می شد.
سحر وارد آشپزخانه شد. با دیدن مادر و پدرش که  لباس هایشان را پوشیده و درحال خوردن صبحانه بودند، گفت: سلام، صبح بخیر.
مادر سحر،زهرا گفت: سلام به روی ماهت، بگو hello! سحر خانم قرار بود انگلیسی حرف بزنی تا زبونت روان بشه.
پدر سحر، علی بلند شد و دست کوچک سحر را گرفت وبوسید و بعد اورا روی صندلی نشاند.
سپس رو به زهرا گفت: زهرا جان، بچه رو اذیت نکن؛ برسیم اونجا خودش یاد می گیره.
زهرا لقمه ای برای سحر گرفت وگفت: بیا سحر جان بخور، فدای این چشمای رنگی دخترم بشم.
سحر لقمه را گرفت و گفت: مامان تبلد سه سالگیم لو اونجا می گیلیم‌؟(تولد سه سالگیم رو اونجا می گیریم)
علی و زهرا هردو با صدای بلند خندیدندوگفتند: بله؛ تولد سه سالگی سحر خانم رو اونجا می گیریم.
سحر با ناراحتی گفت: یعنی تنهایی؟
زهرا با اشتها لقمه اش را قورت داد و گفت: عزیز دلم؛ تنهایی نه، ولی اندازه اینجا شلوغ نمیشه.حالا لقمه ات رو بخور تا آماده ات کنم. باید زود بریم فرودگاه.
سحر لقمه اش را خورد و همراه زهرا اتاقش رفت تا لباس هایش را عوض کند.
وقتی هر سه آماده شدند، سحر کنار جا کفشی رفت. نمی دانست کدام کفشش را بپوشد.دوجفت را خیلی دوست داشت‌.
کفش های صورتی و قرمز. 
کفش های قرمز را پوشید وبعد زیپ کیفش را باز کرد تا دور از چشم زهرا و علی، کفش های قرمز را با خودش ببرد.
امافقط یک لنگه کفش در کیفش جا شد.
کنار جا کفشی نشست ولنگه کفش قرمز جا مانده را در دست گرفت وگفت: زود بل می گلدیم(برمی گردیم) و تو لو هم  با خودمون می بلیم(تو رو هم با خودمون می بریم).
ساعتی بعد هر سه سوار بر هواپیما  شدند.
تاریکی و هوای سرد کمی سحر را ترسانده بود، اما بودن کنار پدر و مادرش که بعد از هفت سال معالجه و پیگیری توانسته بودند،صاحب فرزند شوند، مانع از هر احساس نا امنی می شد.
زهرا لنگه کفش را از کیفش در آورد و گفت: بیا از پنجله(پنجره) با خواهرت خدافظی کن.الان تو جا کفشی داله بلات گلیه می کنه( داره برات گریه می کنه)، بعد گل سرش را در آورد و روی لبه کفش زد وگفت: بیا اینم بلات زدم که نالاحت نباشی (برات زدم که ناراحت نباشی)، سپس آن را به پنجره چسباند و تکان داد.
زهرا با دیدن سحر، گفت: الهی قربونت بشم اینو چرا آوردی؟
سحر گفت: خودش دلش خواست بیاد.داله (داره)با خواهلش(خواهرش)بای بای می کنه.
قبل از آنکه زهرا حرفی بزند، صدای انفجار در قلب آسمان پیچید وهواپیما کمتر از چند ثانیه منفجر شد....

سینا ماسک را از روی صورتش برداشت و دستکش هایش را در آورد و لنگه کفش را از بین لاشه های سوخته ی هواپیما بیرون آورد.اشک هایش را با پشت دستش پاک کرد و گفت: احتمالا لحظه ی انفجار از پنجره پرت شده.چه شانسی داشته که قربانی نشده‌، این گل سرچرا بهش وصل شده..

داستان کوتاه: برای اولین بار...

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۴۴ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

برای اولین بار

چشم های کوچکش رابه قالی دوخت؛
نگاهش رنگ شب داشت، با اینکه رنگ چشمانش روشن بود ولی انگار شب با تمام وحشتش درآنها خانه کرده بود.
فقط پلک می زد وگاهی نگاهش رابه اطراف می انداخت.
می دانست کار خطرناکی هست، ولی باید انجامش می داد.
باید سختی این کار را تحمل می کرد .هربار تصمیم گرفته بود نتوانسته بود.
ولی امروز هر طور بود باید عزمش راجزم می کرد.
وقتی مادرش شروع به کار کرد.
مهران خودش رابه خواب زد.
مهین کنارش نشست ودستی به موهای بلوندش کشید
- حیوونی؛چطور خوابش برده!
مهین به آشپز خانه رفت و با منیژه مادر مهران مشغول حرف زدن شد. 
-اینجا رو هم دستمال بکش!
بعدبه سالن آمد وروی کاناپه لم داد. مهران حس می کرد نفسش به شماره افتاده است.
باخودش گفت: راستی چقدر سخت است خودت رابه خواب بزنی.
غلتی زد وپشتش را به مهین کرد.
مهین مشغول حرف زدن با گوشی همراهش شد.
مهران از جایش بلند شدونشست، فهمیده بود که مکالمه مهین با خواهرش کمتر از 5‌ دقیقه طول نمی کشد.
پس حداقل 5دقیقه وقت داشت خودش را آماده کند.
مهین با دیدن مهران لبخندی زد.
زن با محبتی بود.صدای نازک وچهره ملیحی داشت. لبخند از روی لب هایش پاک نمی شد.گاهی هم گریه می کرد، اما انگار گریه هایش هم به اندازه خنده هایش زیبا بودند.
همیشه با دستمال گلدوزی ابریشمی اشک هایش را پاک می کرد که آرایشش به هم نخورد.
منیژه گاهی برای کمک به خانه آنها می آمد.
مهران ایستاد. قلبش به شدت می تپید. اولین بار بودکه می خواست چنین کاری کند.
نباید مادرش می فهمید. اگر می فهمید حتما ناراحت می شد.
منیژه غرق در کار شده بود. پول کرایه، پول خورد وخوراک، پول مدرسه....
انگار یک کارگر تمام وقت بود، برای فرزندانش....
دستان ترک خورده اش زمخت وخشن شده بودند.
دیگر آن منیژه قبلی نبود؛جدی وکمی عبوس شده بود،با دیگران کم حرف می زد، حتی گاهی باخودش حرف می زد .انگار روح او، تبدیل به مردی خودساخته شده بود.
مهران این ها را می فهمید،به آشپز خانه رفت.
منیژه مشغول شستن ظرف ها بود.
حداقل تا دقایقی از پای ظرفشویی به این طرف نمی آمد.
وقتش رسیده بود. مهران روبروی مهین ایستاد .مهین همچنان لبخند می زد.
روسری سفید وآرایش ملایمش اورا زیباتر کرده بود.
نگاه مهران با نگاه مهین در آمیخت. مهران فقط چهار سال داشت اما به هر حال انسان بود و نیاز هایی داشت.
مگر نه آدم تشنه، سراب را آب می بیند؛ مگر نه آدم گرسنه مجبور به دزدی می شود.خب مهران هم ....
مهین با تعجب به مهران نگاه کرد، ازخواهرش خداحافظی کرد وگفت:عزیزم چی می خواهی؟ گرسنه ای؟
مهران به یکباره خودش را در آغوش مهین انداخت ودستانش را دور گردن او چون حلقه ای آویخت ومهین بهت زده اورا در آغوش کشید ...

✅نویسنده:#اکرم_احمدی(قلمدن)

داستان کوتاه: او هنوز زیبا بود

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۴۳ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

اوهنوز زیبا بود

رنگ آسفالت خیابان تغییر  کرده بود وسفید شده بود.
بارش  برف همچنان ادامه داشت.
یقه پالتوی پشمی اش را بالاتر آورد ودور صورتش پوشاند.
سوزش سرما روی انگشانش تأثیر گذاشته بود، چنانچه احساس می کرد هر لحظه ممکن است انگشانش قطع بشوند.
چاره ای نبود باید در خانه ای را می زد.
نگاهی به دوطرف خیابان انداخت.
در این صبح سرد زمستانی خانه ها گویی جسدهای مرده ای بودند که ته مانده روحشان در حال حلول بود.
هنوز هم کمی توان داشت. باید راه می رفت.
شاید کسی پیدا می شد.
وقتی به بیمارستان فکر می کرد وهزینه های درمان تنها فرزندش دیگر انگار چیزی حس نمیکرد، که سرما،نه خستگی و نه  حتی طعم زندگی.
زندگی او خلاصه شده بود در تلاش برای کمتر درد کشیدن یک موجود کوچک دیگر.
دیگر حتی به چراها وکاش ها فکر نمی کرد.
 به آینده و به موعظه های کتب دینی و حتی به قانون ها نمی اندیشید.
نگاهی به آسمان کرد.
آیا می شد دعا کرد!
انگار یادش رفته بود برای هرچیزی نمی شود، دعا کرد.
شایدبا نگاهش چیزی خواست از کسی که انگار اولین سلول بدنش با وجوداوعحین شده بود.
صدای ماشینی که آرام آرام چون سوسماری وحشی در دل جاده می لغزید، اورا به خود آورد.
سریع کیفش را باز کرد، کمی عطر زد و آیینه اش را در آورد؛ یقه پالتویش را از روی صورتش کنار کشید؛ خوب بود.اوهنوز زیبا بود....

نویسنده: #اکرم_احمدی(قلمدون)