اکرم احمدی

شاعر و نویسنده

اکرم احمدی

شاعر و نویسنده

اکرم احمدی

سلام .من اکرم احمدی با نام هنری قلمدون هستم. این نام هنری را دوست مهربان عزیزم برایم انتخاب کرد . در شهر زیبا و کوهستانی خرم آباد زندگی می کنم. شهری در میانه رشته کوه های بلند که رودی بزرگ در وسط آن جریان دارد و دو دریاچه در دوسوی شهر آن را به بهشتی زیبا مبدل کرده است.
در هشتم تیرماه ۱۳۶۲ درست در دامنه یک کوه بلند در خیابان شریعتی متولد شدم.
کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی دارم و عاشق ادبیات شیرین فارسی هستم.
سر سوزن ذوقی و دستی به قلم دارم.سال هاست به فعالیت آموزشی در عرصه ادبیات فارسی ( داستان نویسی ، شعر ، علوم و فنون ادبی و فارسی در دوره های ابتدایی و دبیرستان و ...) مشغولم.
🌹از اینکه به وبلاگ من آمدید ودست نوشته هایم را می خوانید، تشکر می کنم.🙏
در صورت تمایل به بهره مندی از دوره های حضوری و مجازی نویسندگی و شعر تماس بگیرید.
شماره تماس : 09016616582

نویسندگان

۱۰ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

تو کلیسای چشات ، راهبه نگات شدم

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۵۹ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

داستان کوتاه : بی دل

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۴۴ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

،

داستان کوتاه : بی دل 

صدای جیرجیر در که بلند شد ، فهمیدم سهند آمده است. 
چشمانم را بستم و خودم را به خواب زدم. سهند وارد خانه شد و یک راست به سمت اتاق خواب رفت. لباس هایش را که عوض کرد به آشپرخانه رفت و لیوان آبی خورد.
روی کاناپه دراز کشیده بودم و منتظر بودم بخوابد. بدون سر و صدا به اتاق رفت و در را بست.
چشمانم را باز کردم و در تاریکی محض به پنجره نیمه بازکه نسیم ملایم بهاری از آن می وزید خیره شدم. پرده تکان می خورد و بوی یاس درخت همسایه به داخل خانه می آمد.
از کاناپه بلند شدم و به سمت اتاق رفتم. خوابم نمی آمد. همیشه آرزو می کردم سهند بزرگ شود ، کار و بارم رونق بگیرد، خانه و ماشین بخرم، مسافرت بروم ، لباس های خوب بپوشم و رانندگی یاد بگیرم. حالا همه چیز را به دست آورده بودم ولی باز چرا احساس خلاء می کردم. 
وقتی ۲۰ سالم بود همسرم فوت کرده بود و من که اون روزها در اوج شرایط مالی بد بودم، به دنبال کار هر دری را می زدم. 
بالاخره توانستم با خیاطی کم کم سر و سامانی به زتدگیم دهم. آنقدر کار کردم که دوختن دم کن ها با نخ و سوزن را به ایجاد یک تولیدی لباس تبدیل کردم. 
ولی وقتی همه چیز را بدست آورده بودم، بیشتر احساس ناراحتی می کردم. فکر می کردم : شاید قرار است بمیرم. یعنی کار دیگری در این دنیا ندارم.
تنها تنوع زندگیم گوشی بود که دستم بود و مردی که دقیقا ده سال بود به من هرزگاهی پیام می داد، شعر می فرستاد، درددل می کرد، از احساسش به من می گفت. ولی نام و نشان خود را نمی داد. حتی گاهی پشت در برایم گل رز می گذاشت. اوایل سعی می کردم پیدایش کنم. ولی دیدم فایده ندارد، من هم بی خیال شدم و در اوقات فراغتم پیام هایش را می خواندم. گاهی جواب تند می دادم و گاهی با نرمش من هم از کار و بارم می گفتم. گاهی هم در نهایت بی اعتنایی جوابی نمی دادم. 
خودش می گفت : فقط بدان کسی هستم که دوستت دارد. اسمم را بگذار بی دل، چون دلم در گرو توست. 
قطعا اگر به خواستگاریم می آمد جواب رد می شنید.
دیگر هیچ چیز به من احساس خوشی نمی داد. با ابنکه سهند کار خوبی داشت و می خواست ازدواج کند ولی باز من خیلی خوشحال نبودم. حس می کردم یک چیزی کم است. شاید هم کم بوده ولی به چشم من نیامده بود.
فردای آن روزصبح پالتوی چرم خود را پوشیدم و به پارک رفتم. چند روزی بود که از بی دل هم خبری نبود. 
البته در آخرین پیامش گفته بود چند روزی گوشیش را قرارست بدهد تعمیرات و گوشی ندارد.گفتم نکند مرده. ولی نه زبانم لال خدانکند. در این دنیا بی دل تنها کسی است که بی توقع به یادم بود و با همه بی اعتنایی هایم هنوز مانده بود.
لابه لای افکار درهمم از خدا خواستم گمشده ای را به من نشان دهد تا انگیزه زندگی پیدا کنم چیزی یا کسی یا کاری که حالم را خوب کند.
سری به بهزیستی زدم و مثل همیشه با خرید و دادن وسایل به بچه های آنجا ساعتی را گذراندم. 
همین که در راه می آمدم مردی را با چهره ای خشن روبرویم دیدم. سبیل های کلفتش بیشتر از آنکه رعب آور باشد خنده دار بود. قامت بلند و هیکل ورزیده اش در ذوق می زد. لباس راننده های کامیون را به تن داشت و بوی تند بنزین را می داد. بی اراده خندیدم. با خودم گفتم بیچاره زنش که باید هر روز این چهره را تحمل کند.
بعد از فوت امیر، سیل خواستگاران به سراغم آمد ولی من دیگر حوصله زندگی مشترک را نداشتم. آنقدر در چند سال با امیر سختی کشیده بودم که مرا از هرچه مرد است بیزار کند.
خواستگاران با چهره ها و موقعیت های مختلف می آمدند و من همه را رد می کردم‌..معتقد بودم دوست داشتن واقعی وجود ندارد. باید چند سال بگذرد تازه بفهمی طرف با تو جور است یانه؟ واقعا دوستت دارد یا نه؟
مرد با موهای فرفری بلند و درهم نزدیکم آمد و گفت : سلام۰ خانم صالحی عزیز.
اخم هایم را که با یک نیشخند همراه بود، درهم کردم. بوی عطر لباسم با بوی بنزین آمیخته شد.خودم را جمع و جور کردم و جدی گفتم : سلام ، ببخشید شما ؟
- بی دل هستم. بی دل. 

نویسنده : اکرم احمدی

داستان کوتاه : بودا

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۴۳ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

داستان کوتاه : بودا 

 
این روزها عجیب حالم بد است. گاهی به خودم بد و بیراه می گویم و گاهی خود را تحسین می کنم. انگار زده به سرم.
حس می کنم به آخر خط رسیده ام. لبریز احساسات متضادم. در مغزم هیاهوی آدم های مختلفی است که هر روز مجبورم آنها را در خانواده ، محیط کار و حتی فضای مجازی تحمل کنم.
امروز یاد الیزا افتادم . الیزا دختر همسایه مان بود که من در شانزده سالگی عاشقش شدم. دوسال مدام به او فکر می کردم و سر راه مدرسه اش در سرما و گرما می ماندم تا بیاید. ولی قبل از آنکه احساسم را به او بگویم ازدواج کرد. خیلی وقت است از الیزا بی خبرم. مدتی پیش شنیدم شوهرش مرده و بیوه شده. 
سام همسایه قدیمی مان که این خبر را به من داد ، مرا تشویق کرد که او را ببینم. ولی من گفتم" نه من بودای سی سال پیشم و نه او الیزای شانزده ساله قبل.هر کدام از،ما کلی تغییر کرده ایم و آدم های دیگری شده ایم. از آن الیزا برای من تنها یک خاطره مانده است." 
من هر چند سال یک بار عاشق می شوم. دوسال بعد از ازدواج الیزا عاشق پرستار  پدربزرگم شدم. او زنی بلند قامت و بسیار زیبا بود که وقتی شنید دوستش دارم سیلی محکمی به صورتم زد. من فقط خواستم تجربه تلخ نگفتن احساسم را به عشقم تکرار نکنم. من آن موقع ۲۵ سال داشتم و رز پرستار پدربزرگم ۳۸ ساله بود. 
رز مرا به چشم یک پسر بچه می دید و بعدها پدربزرگم گفت پسرجان ،او عاشق مردی هست که کر و لال و معلول است. 
من از اینکه چند سال وقتم را برای رز گذاششته بودم خیلی ناراحت بودم. هربار که رز برای من چیزی آورده بود گمان برده بودم از سر عشق است در حالی که اوتنها به من لطفی کودکانه کرده بود.
 دیگر نمی خواستم به هیچ دختری فکر کنم.
اما یک سال بعد وقتی استخدام شدم ، دو دختر از همکارانم عاشق من شدند. فانی مرا برای ازدواج می خواست و  سوشی فقط به دوستی با من فکر می کرد.
 من با فانی ازدواج کردم تا وارد رابطه ای بی فرجام نشوم. ولی فانی بعد از مدت کوتاهی عشقش کم رنگ شد و آنجا بود که فهمیدم عشق فانی ، واقعا فانی بود.
سوشی هنوز هم مرا می خواست ولی من دیگر حوصله حرف زدن با هیچ دختری را نداشتم. 
پنج سال زندگی با فانی و تحمل تمام بچه بازی هایش همه انرژیم را گرفته بود.  
سوشی مرا دلداری می داد ولی دیگر از عشقش حرفی نمی زد.
سه سال تنهایی تجربه ای بود که برای هضم زندگی با فانی نیاز داشتم.
حالا دیگر دنبال اینکه حتما عاشق شوم یا کسی عاشقم باشد نیستم‌. فکر می کنم دوست داشتن هم کافیست. کاش کسی شبیه خودم پیدا شود، اخلاقم را بداند و درکم کند و کنارم باشد. 
دیشب سوشی به من زنگ زد و گفت : من هنوز دوستت دارم. 
اما من جوابش را با سردی تمام دادم. ولی سوشی ناراحت نشد و با من خداحافظی گرمی کرد و خندید. پرسیدم چرا می خندی؟ او گفت : فکر کنم مدتی است عاشقم شدی و خودت بی خبری! 
ولی من گفتم : نه. تو فقط سوشی هستی. 
ولی او تنها کسی بوده که با وجود تمام عشق های خنده دار من، مرا به مسخره نگرفته و مدام دلداریم داده و اخلاق مرا تحمل کرده است.فکر کنم سوشی واقعا عاشق است.
دفتر خاطرات مضحک روزمره ام را می بندم. چای سردم را می نوشم.
گوشی ام را بر می دارم و به سوشی طبق معمول هر شب  پیام می دهم : فردا عصر اگر کارت زود تمام شد بیا یک قهوه باهم بخوریم. 

نویسنده : اکرم احمدی

داستان کوتاه کبوتر باز

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۴۱ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

داستان کوتاه : کبوتر باز

کبوتر را در میان دستانم گرفتم و محکم بوسیدم. پرهای سفید و نرمش در دستم تاب می خورد.
چشمان کوچک و سیاهش را به من دوخته بود تا رهایش کنم. ایستادم و به هوا انداختمش. شروع کرد به دور زدن با سایر کبوترها.
سبگار را روشن کردم و به پروازشان خیره شدم.صدایشان که بلند می شد حالم دگرگون می شد. 
ناخواسته چشمم به خانه همسایه افتاد. زن همسایه داشت حیاطش را می شست. مرا که دید سریع رفت و چادری به سر کرد. سرم را پایین انداختم. ولی با بد و بیراه های صدای شوهرش از پشت قفس حیاطشان را پاییدم. 
- بی پدر و مادر، بازم اومدی حیاط، مگه نمی بینی این مردتیکه کبوتر باز اون بالا داره دید می زنه.
با صدای فریادهای زن فهمیدم دارد کتک می خورد. 
خون جلوی چشمانم را گرفت. شنیده بودم مرد بدگمانی است و مدام اذیتش می کند. ولی این طور ندیده بودم.
از پشت بام پریدم داخل حیاطشان. با کمربند به جان زن بیچاره افتاده بود.
گفتم : اوزی، من کی دید زدم. برو خودت درست کن که زورت به یه زن می رسه. مفنگی.
چاقویی برداشت و به سمتم حمله کرد. 
- بار چندمته میای اینجا. بگو ببینم چی بینتونه.
سرم گیج رفت. احساس کردم خون به مغزم نمی رسد. به سمتش حمله کردم و محکم به دیوار کوبیدمش. خون از بینی اش سرازیرشد.
زن مات و مبهوت خشکش زده بود. تازه آن لحظه برای اولین بار دیدمش. 
- ک کشتیش! کشتیش.
با صدای جیغش همسایه ها به داخل ریختند.
هنوز زنده بود. او به بیمارستان و من راهی زندان شدم.
ده سال حبس من و اسیب دیدگی نخاع مرد و فلج او ثمره لذت دیدن پرواز کبوترها بود.

نویسنده : اکرم احمدی

در معبد چشمانت ، سکوت عبادت می کند

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۲۹ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

در عقل نمی گنجد ، حجم دوست داشتنت

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۲۶ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

در عقل نمی گنجد
حجم دوست داشتنت.
غرق شده ام،
 در شعور کلامت. 
میان آسمان ابری چشمانت
زلال عشق موج می زد
هنگامی 
که در انعکاس نگاهت 
ستاره باران شدم.
اکرم احمدی

کتاب الفبا و قصه ها ، مولف : اکرم احمدی

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۲۱ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

کتاب طلوع یک رویا

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۲۰ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

تالیف : اکرم احمدی و شاعرانی از گوشه گوشه ایران 

 

من خواب دیدمت شبی ، مال من شدی

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۰۸ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

تکو

🍃🌸🍃🌺🍃🌼🍃🌸
🌸🍃🌺🍃
🍃🌺🍃
🌺🍃
🍃
🌸
دور از تو تمام ثانیه ها بغض کرده اند 
در روز نیستی و شب ها پر از تو اند 
صبح ها تاریک و  شب ها چه روشنند 
من خواب دیدمت شبی ، مال من شدی 
بیدار شدم
 دیدم 
دکمه لباسم شل شده ست 
در دام گفتم 
 جای  بیداری و خواب عوض شده ست

اکرم

صدایت که سکوت شد قلبم گوش شد ، چشمم زبان و دستم شعر

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۵۳ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

🍃🌸🍃🌺🍃🌼🍃🌸
🌸🍃🌺🍃
🍃🌺🍃
🌺🍃
🍃
🌸
پر از مه می بارم
تو هستی
بسان ابرهای گرفته 
در آسمان قلبم؛
صدایت که سکوت شد
قلبم گوش شد
چشمم زبان 
و دستم شعر
تجلی وجودت 
شعله ورکرد 
دریای دلم را
من از ملکوت چشم هایت 
به معراج عشق رفتم.


اکرم احمدی