اکرم احمدی

شاعر و نویسنده

اکرم احمدی

شاعر و نویسنده

اکرم احمدی

سلام .من اکرم احمدی با نام هنری قلمدون هستم. این نام هنری را دوست مهربان عزیزم برایم انتخاب کرد . در شهر زیبا و کوهستانی خرم آباد زندگی می کنم. شهری در میانه رشته کوه های بلند که رودی بزرگ در وسط آن جریان دارد و دو دریاچه در دوسوی شهر آن را به بهشتی زیبا مبدل کرده است.
در هشتم تیرماه ۱۳۶۲ درست در دامنه یک کوه بلند در خیابان شریعتی متولد شدم.
کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی دارم و عاشق ادبیات شیرین فارسی هستم.
سر سوزن ذوقی و دستی به قلم دارم.سال هاست به فعالیت آموزشی در عرصه ادبیات فارسی ( داستان نویسی ، شعر ، علوم و فنون ادبی و فارسی در دوره های ابتدایی و دبیرستان و ...) مشغولم.
🌹از اینکه به وبلاگ من آمدید ودست نوشته هایم را می خوانید، تشکر می کنم.🙏
در صورت تمایل به بهره مندی از دوره های حضوری و مجازی نویسندگی و شعر تماس بگیرید.
شماره تماس : 09016616582

نویسندگان

🍃کلاس های ادبی بهار و تابستان۱۴۰۳ در کانون هنر خرم آباد 🍃
🌹داستان نویسی 
🌹شعر سپید و کلاسیک  
🌹فارسی ابتدایی و متوسطه 
🌹فنون ادبی متوسطه دوم
🌹خبرنویسی 

🔶مدرس : اکرم احمدی

شماره ثبت نام : 09016616582 

🔶 مکان : کانون هنر ناحیه ۲ خرم آباد ، میدان شقایق 


کانال ایتا: https://eitaa.com/ghalamdoon_a

پیج
اینستاگرام : akram.ahmadi.author

 وبلاگ : https://ghalamdoon-a.blog.ir/

زاینده رود چشمانت

چهارشنبه, ۱۱ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۱۰ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

آتش برافروختند وبرسوختگان مرثیه می خوانند

چهارشنبه, ۱۱ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۰۸ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

تویی همان موسیقی کلام‌

چهارشنبه, ۱۱ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۰۵ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

پاییز شدم رهگذر گوچه ات

يكشنبه, ۱۲ آذر ۱۴۰۲، ۰۸:۰۶ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

پاییز شدم ، رهگذر کوچه ات
برگ شدم ،  زیر پایت 
باد شدم ، آویخته به زلفت 
باران شدم ،  لغزیده بر گونه ات 
اکرم احمدی       

در معبد چشمانت سکوت عبادت می کند

يكشنبه, ۱۲ آذر ۱۴۰۲، ۰۷:۴۱ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

 

در معبد چشمانت

سکوت عبادت می کند 

 

شاعر : اکرم احمدی 

موج موهایت

يكشنبه, ۹ مهر ۱۴۰۲، ۱۲:۰۷ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

موج موهایت را

باد می برد به ژرفای خیال ،

خیس افتاده در ساحل شعرم

شاعر : اکرم احمدی 

ازدحام کوچه تردید

يكشنبه, ۹ مهر ۱۴۰۲، ۱۱:۵۷ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

 

ما در ازدحام کوچه تردید 

تن سپرده به تقدیریم 

اختیار در همین کوچه جولان می دهد 

شاعر : اکرم احمدی 

تو کلیسای چشات ، راهبه نگات شدم

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۵۹ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

داستان کوتاه : بی دل

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۴۴ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

،

داستان کوتاه : بی دل 

صدای جیرجیر در که بلند شد ، فهمیدم سهند آمده است. 
چشمانم را بستم و خودم را به خواب زدم. سهند وارد خانه شد و یک راست به سمت اتاق خواب رفت. لباس هایش را که عوض کرد به آشپرخانه رفت و لیوان آبی خورد.
روی کاناپه دراز کشیده بودم و منتظر بودم بخوابد. بدون سر و صدا به اتاق رفت و در را بست.
چشمانم را باز کردم و در تاریکی محض به پنجره نیمه بازکه نسیم ملایم بهاری از آن می وزید خیره شدم. پرده تکان می خورد و بوی یاس درخت همسایه به داخل خانه می آمد.
از کاناپه بلند شدم و به سمت اتاق رفتم. خوابم نمی آمد. همیشه آرزو می کردم سهند بزرگ شود ، کار و بارم رونق بگیرد، خانه و ماشین بخرم، مسافرت بروم ، لباس های خوب بپوشم و رانندگی یاد بگیرم. حالا همه چیز را به دست آورده بودم ولی باز چرا احساس خلاء می کردم. 
وقتی ۲۰ سالم بود همسرم فوت کرده بود و من که اون روزها در اوج شرایط مالی بد بودم، به دنبال کار هر دری را می زدم. 
بالاخره توانستم با خیاطی کم کم سر و سامانی به زتدگیم دهم. آنقدر کار کردم که دوختن دم کن ها با نخ و سوزن را به ایجاد یک تولیدی لباس تبدیل کردم. 
ولی وقتی همه چیز را بدست آورده بودم، بیشتر احساس ناراحتی می کردم. فکر می کردم : شاید قرار است بمیرم. یعنی کار دیگری در این دنیا ندارم.
تنها تنوع زندگیم گوشی بود که دستم بود و مردی که دقیقا ده سال بود به من هرزگاهی پیام می داد، شعر می فرستاد، درددل می کرد، از احساسش به من می گفت. ولی نام و نشان خود را نمی داد. حتی گاهی پشت در برایم گل رز می گذاشت. اوایل سعی می کردم پیدایش کنم. ولی دیدم فایده ندارد، من هم بی خیال شدم و در اوقات فراغتم پیام هایش را می خواندم. گاهی جواب تند می دادم و گاهی با نرمش من هم از کار و بارم می گفتم. گاهی هم در نهایت بی اعتنایی جوابی نمی دادم. 
خودش می گفت : فقط بدان کسی هستم که دوستت دارد. اسمم را بگذار بی دل، چون دلم در گرو توست. 
قطعا اگر به خواستگاریم می آمد جواب رد می شنید.
دیگر هیچ چیز به من احساس خوشی نمی داد. با ابنکه سهند کار خوبی داشت و می خواست ازدواج کند ولی باز من خیلی خوشحال نبودم. حس می کردم یک چیزی کم است. شاید هم کم بوده ولی به چشم من نیامده بود.
فردای آن روزصبح پالتوی چرم خود را پوشیدم و به پارک رفتم. چند روزی بود که از بی دل هم خبری نبود. 
البته در آخرین پیامش گفته بود چند روزی گوشیش را قرارست بدهد تعمیرات و گوشی ندارد.گفتم نکند مرده. ولی نه زبانم لال خدانکند. در این دنیا بی دل تنها کسی است که بی توقع به یادم بود و با همه بی اعتنایی هایم هنوز مانده بود.
لابه لای افکار درهمم از خدا خواستم گمشده ای را به من نشان دهد تا انگیزه زندگی پیدا کنم چیزی یا کسی یا کاری که حالم را خوب کند.
سری به بهزیستی زدم و مثل همیشه با خرید و دادن وسایل به بچه های آنجا ساعتی را گذراندم. 
همین که در راه می آمدم مردی را با چهره ای خشن روبرویم دیدم. سبیل های کلفتش بیشتر از آنکه رعب آور باشد خنده دار بود. قامت بلند و هیکل ورزیده اش در ذوق می زد. لباس راننده های کامیون را به تن داشت و بوی تند بنزین را می داد. بی اراده خندیدم. با خودم گفتم بیچاره زنش که باید هر روز این چهره را تحمل کند.
بعد از فوت امیر، سیل خواستگاران به سراغم آمد ولی من دیگر حوصله زندگی مشترک را نداشتم. آنقدر در چند سال با امیر سختی کشیده بودم که مرا از هرچه مرد است بیزار کند.
خواستگاران با چهره ها و موقعیت های مختلف می آمدند و من همه را رد می کردم‌..معتقد بودم دوست داشتن واقعی وجود ندارد. باید چند سال بگذرد تازه بفهمی طرف با تو جور است یانه؟ واقعا دوستت دارد یا نه؟
مرد با موهای فرفری بلند و درهم نزدیکم آمد و گفت : سلام۰ خانم صالحی عزیز.
اخم هایم را که با یک نیشخند همراه بود، درهم کردم. بوی عطر لباسم با بوی بنزین آمیخته شد.خودم را جمع و جور کردم و جدی گفتم : سلام ، ببخشید شما ؟
- بی دل هستم. بی دل. 

نویسنده : اکرم احمدی

داستان کوتاه : بودا

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۴۳ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

داستان کوتاه : بودا 

 
این روزها عجیب حالم بد است. گاهی به خودم بد و بیراه می گویم و گاهی خود را تحسین می کنم. انگار زده به سرم.
حس می کنم به آخر خط رسیده ام. لبریز احساسات متضادم. در مغزم هیاهوی آدم های مختلفی است که هر روز مجبورم آنها را در خانواده ، محیط کار و حتی فضای مجازی تحمل کنم.
امروز یاد الیزا افتادم . الیزا دختر همسایه مان بود که من در شانزده سالگی عاشقش شدم. دوسال مدام به او فکر می کردم و سر راه مدرسه اش در سرما و گرما می ماندم تا بیاید. ولی قبل از آنکه احساسم را به او بگویم ازدواج کرد. خیلی وقت است از الیزا بی خبرم. مدتی پیش شنیدم شوهرش مرده و بیوه شده. 
سام همسایه قدیمی مان که این خبر را به من داد ، مرا تشویق کرد که او را ببینم. ولی من گفتم" نه من بودای سی سال پیشم و نه او الیزای شانزده ساله قبل.هر کدام از،ما کلی تغییر کرده ایم و آدم های دیگری شده ایم. از آن الیزا برای من تنها یک خاطره مانده است." 
من هر چند سال یک بار عاشق می شوم. دوسال بعد از ازدواج الیزا عاشق پرستار  پدربزرگم شدم. او زنی بلند قامت و بسیار زیبا بود که وقتی شنید دوستش دارم سیلی محکمی به صورتم زد. من فقط خواستم تجربه تلخ نگفتن احساسم را به عشقم تکرار نکنم. من آن موقع ۲۵ سال داشتم و رز پرستار پدربزرگم ۳۸ ساله بود. 
رز مرا به چشم یک پسر بچه می دید و بعدها پدربزرگم گفت پسرجان ،او عاشق مردی هست که کر و لال و معلول است. 
من از اینکه چند سال وقتم را برای رز گذاششته بودم خیلی ناراحت بودم. هربار که رز برای من چیزی آورده بود گمان برده بودم از سر عشق است در حالی که اوتنها به من لطفی کودکانه کرده بود.
 دیگر نمی خواستم به هیچ دختری فکر کنم.
اما یک سال بعد وقتی استخدام شدم ، دو دختر از همکارانم عاشق من شدند. فانی مرا برای ازدواج می خواست و  سوشی فقط به دوستی با من فکر می کرد.
 من با فانی ازدواج کردم تا وارد رابطه ای بی فرجام نشوم. ولی فانی بعد از مدت کوتاهی عشقش کم رنگ شد و آنجا بود که فهمیدم عشق فانی ، واقعا فانی بود.
سوشی هنوز هم مرا می خواست ولی من دیگر حوصله حرف زدن با هیچ دختری را نداشتم. 
پنج سال زندگی با فانی و تحمل تمام بچه بازی هایش همه انرژیم را گرفته بود.  
سوشی مرا دلداری می داد ولی دیگر از عشقش حرفی نمی زد.
سه سال تنهایی تجربه ای بود که برای هضم زندگی با فانی نیاز داشتم.
حالا دیگر دنبال اینکه حتما عاشق شوم یا کسی عاشقم باشد نیستم‌. فکر می کنم دوست داشتن هم کافیست. کاش کسی شبیه خودم پیدا شود، اخلاقم را بداند و درکم کند و کنارم باشد. 
دیشب سوشی به من زنگ زد و گفت : من هنوز دوستت دارم. 
اما من جوابش را با سردی تمام دادم. ولی سوشی ناراحت نشد و با من خداحافظی گرمی کرد و خندید. پرسیدم چرا می خندی؟ او گفت : فکر کنم مدتی است عاشقم شدی و خودت بی خبری! 
ولی من گفتم : نه. تو فقط سوشی هستی. 
ولی او تنها کسی بوده که با وجود تمام عشق های خنده دار من، مرا به مسخره نگرفته و مدام دلداریم داده و اخلاق مرا تحمل کرده است.فکر کنم سوشی واقعا عاشق است.
دفتر خاطرات مضحک روزمره ام را می بندم. چای سردم را می نوشم.
گوشی ام را بر می دارم و به سوشی طبق معمول هر شب  پیام می دهم : فردا عصر اگر کارت زود تمام شد بیا یک قهوه باهم بخوریم. 

نویسنده : اکرم احمدی

داستان کوتاه کبوتر باز

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۴۱ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

داستان کوتاه : کبوتر باز

کبوتر را در میان دستانم گرفتم و محکم بوسیدم. پرهای سفید و نرمش در دستم تاب می خورد.
چشمان کوچک و سیاهش را به من دوخته بود تا رهایش کنم. ایستادم و به هوا انداختمش. شروع کرد به دور زدن با سایر کبوترها.
سبگار را روشن کردم و به پروازشان خیره شدم.صدایشان که بلند می شد حالم دگرگون می شد. 
ناخواسته چشمم به خانه همسایه افتاد. زن همسایه داشت حیاطش را می شست. مرا که دید سریع رفت و چادری به سر کرد. سرم را پایین انداختم. ولی با بد و بیراه های صدای شوهرش از پشت قفس حیاطشان را پاییدم. 
- بی پدر و مادر، بازم اومدی حیاط، مگه نمی بینی این مردتیکه کبوتر باز اون بالا داره دید می زنه.
با صدای فریادهای زن فهمیدم دارد کتک می خورد. 
خون جلوی چشمانم را گرفت. شنیده بودم مرد بدگمانی است و مدام اذیتش می کند. ولی این طور ندیده بودم.
از پشت بام پریدم داخل حیاطشان. با کمربند به جان زن بیچاره افتاده بود.
گفتم : اوزی، من کی دید زدم. برو خودت درست کن که زورت به یه زن می رسه. مفنگی.
چاقویی برداشت و به سمتم حمله کرد. 
- بار چندمته میای اینجا. بگو ببینم چی بینتونه.
سرم گیج رفت. احساس کردم خون به مغزم نمی رسد. به سمتش حمله کردم و محکم به دیوار کوبیدمش. خون از بینی اش سرازیرشد.
زن مات و مبهوت خشکش زده بود. تازه آن لحظه برای اولین بار دیدمش. 
- ک کشتیش! کشتیش.
با صدای جیغش همسایه ها به داخل ریختند.
هنوز زنده بود. او به بیمارستان و من راهی زندان شدم.
ده سال حبس من و اسیب دیدگی نخاع مرد و فلج او ثمره لذت دیدن پرواز کبوترها بود.

نویسنده : اکرم احمدی

در معبد چشمانت ، سکوت عبادت می کند

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۲۹ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

در عقل نمی گنجد ، حجم دوست داشتنت

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۲۶ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

در عقل نمی گنجد
حجم دوست داشتنت.
غرق شده ام،
 در شعور کلامت. 
میان آسمان ابری چشمانت
زلال عشق موج می زد
هنگامی 
که در انعکاس نگاهت 
ستاره باران شدم.
اکرم احمدی

کتاب الفبا و قصه ها ، مولف : اکرم احمدی

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۲۱ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

کتاب طلوع یک رویا

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۲۰ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

تالیف : اکرم احمدی و شاعرانی از گوشه گوشه ایران 

 

من خواب دیدمت شبی ، مال من شدی

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۰۸ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

تکو

🍃🌸🍃🌺🍃🌼🍃🌸
🌸🍃🌺🍃
🍃🌺🍃
🌺🍃
🍃
🌸
دور از تو تمام ثانیه ها بغض کرده اند 
در روز نیستی و شب ها پر از تو اند 
صبح ها تاریک و  شب ها چه روشنند 
من خواب دیدمت شبی ، مال من شدی 
بیدار شدم
 دیدم 
دکمه لباسم شل شده ست 
در دام گفتم 
 جای  بیداری و خواب عوض شده ست

اکرم

صدایت که سکوت شد قلبم گوش شد ، چشمم زبان و دستم شعر

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۵۳ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

🍃🌸🍃🌺🍃🌼🍃🌸
🌸🍃🌺🍃
🍃🌺🍃
🌺🍃
🍃
🌸
پر از مه می بارم
تو هستی
بسان ابرهای گرفته 
در آسمان قلبم؛
صدایت که سکوت شد
قلبم گوش شد
چشمم زبان 
و دستم شعر
تجلی وجودت 
شعله ورکرد 
دریای دلم را
من از ملکوت چشم هایت 
به معراج عشق رفتم.


اکرم احمدی

شب بوی تو را آورد

شنبه, ۲۵ تیر ۱۴۰۱، ۰۱:۳۴ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

کتاب رقص خیال

شنبه, ۲۵ تیر ۱۴۰۱، ۰۱:۳۲ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

مجموعه داستان کوتاه رقص خیال نوشته نویسندگان انجمن نویسندگان ایران 

نویسنده ۲۰ داستان اول : اکرم احمدی 

ساده گفتی ....

شنبه, ۲۵ تیر ۱۴۰۱، ۰۱:۳۰ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

من هق هق یک گریه ، از ساغر غم مستم

شنبه, ۲۵ تیر ۱۴۰۱، ۰۱:۲۹ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

من شعله فانوسم ، جامی زبلا توشم

شنبه, ۲۵ تیر ۱۴۰۱، ۰۱:۲۶ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

سهمم از تو خواب هایی بود که تعبیر نشد و

شنبه, ۲۵ تیر ۱۴۰۱، ۰۱:۲۵ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

بی مهابا مبتلا شدم ، به درد نبودنت

شنبه, ۲۵ تیر ۱۴۰۱، ۰۱:۱۹ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

روح من گلدون تو

دوشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۱، ۰۳:۵۳ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

خنده ات بوی اقاقی دارد

دوشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۱، ۰۳:۰۷ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

من به نوشیدن لبخند تو می اندیشم


من به آن لمس نگاهت در شب


صبح مدهوش شدم


عطر مهر تو مرا باز رسید


تشنه ی مهر توأم


طرح خندیدن تو باز تماشا دارد


خندهات بوی اقاقی دارد


بوی بوسیدن تو


باز جاری شده است


لابه لای دفتر...


دفتر شعر تو را میخواند


واژه ها خیس شدند


اشک من منتظر دیدن توست.

 

شاعر : اکرم احمدی، کتاب طلوع یک رویا

و شعر مرهمی بر زخم هایم

دوشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۱، ۰۳:۰۳ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

شعر چشمان تو

دوشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۱، ۰۲:۰۹ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

شب رسبد از راه

 

باز چادرش را انداخت

 

روی یک قاصدک خفته به ناز

 

روی زیبایی یک پروانه

 

روی پرهای کبوتر

 

روی یک بستر گل با غنچه

 

آری انداخته بود

 

روی تنهایی  یک زن در تخت

 

روی یک وحشت لبریز از درد

 

روی یک برگ گل نارون پیر

 

  روی کاج زمین افتاده

 

روی یک زخم به خون آغشته

 

چادر مشکی خود را ناگه

 

روی چشمان من انداخته بود

 

خفته اما بیدار 

 

پی تو در آن شب

 

ته یک کوچه ظلمت بودم

 

و درآن تاریکی

طرح چشمان تو را می دیدم

 

تو پر از حادثه و

 

من پر از وحشت و درد

 

  به در خانه تو راهی نبود

 

رانده خانه چشمت بودم

 

بوی تو می آمد

 

 زیر عطر گل یاس

 

من نفس هایم را

 

بانگاه تو پر از دل کردم

 

ناگهان حرف زدی

 

تو غم انگیز ترین شعر جهان را گفتی

 

ان نگاهت غزلی تازه سرود

 

غزل شب زده تنهایی

 

که دلت را برده و

دلت در دل او محبوس است

 

تا نگاهت کردم

 

تو در آن تاریکی محو و تاریک شدی

 

من شنیدم غزلت را و

 

قسم بر تمش پنجره ها

 

بر دل ساده ی امواج

 

بر سر انگشت نسیم

 

روی موهای او با غمزه و ناز

 

برتمام هستی

 

که تو را خوب شنیدم در شب

 

چه بخواهی و چه نه !

 

شعر چشمان تو را خواندم و از بر کردم

 

اکرم احمدی ، کتاب طلوع یک رویا

شاخه بید ( شهید)

دوشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۱، ۱۰:۴۶ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

کوچه را امشب چراغان کرده اند


شهر راهم خیس باران کرده اند


گفته اند امشب نگاری میرسد


یک صبا همچون بهاری میرسد


گفته اند این بار در میدان مین


یک پلاک افتاده آنسوی زمین


یک کبوتر لانه کرده بی پناه


لای یک جمجمه ای مانند ماه


مادرش ده ساله چشمش بر درست


خواهرش گفته که نامش حیدرست


یک پدر دارد که چون آتشفشان


او به ره مانده به در با صد نشان


مادرش امشب چه نورانی شده


با پدر در کوچه ها راهی شده


خواهرش گوید همه آماده اید


خوب دانم بهر حیدر مانده اید


دوستانش غرق اشکی بی صدا


سوز دل خوردند و گفتند ای خدا

 

حیدر امشب می رسد اینجا چو مهر

 

کوچه هم خورشید دارد در سپهر

 

ناگهان نوری ز کوچه شد پدید

 

آمبولانس آمده با یک شهید

 

مادرش گفت ای خدا حیدر رسید

 

پس بیاور دخترم اسپند و بید

 

چادرش افتاد و در کوچه دوید

 

 در میان کوچه به حیدر رسید

 

استخوان ها در میان پرچمی

 

 زیر تابوتش گرفته عالمی 

او سبزترین خواب جهان بود ، که رفت

دوشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۱، ۰۹:۴۲ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

کوچ

يكشنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۱، ۱۱:۲۹ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

وقت کوچیدن بود


ته دهلیز زمان


پشت آونگ نگاری ز صدا


همسفرها همه جولان بسته 


و شبی سرد در این حسرتها


ناگهان در دل خاک افتادم


قفس تن به زمین رفت و صدایی می گفت:


"ای پرنده پیِ پرواز پرت را بگشا مرگ رسید"


جرعه ای از نفسم را خوردم


و دگر هیچ نفهمیدم من


چون پرنده پی پرواز شدم


لب یک طاقچه منزل کردم


روی آیینه ی اعمال خودم را دیدم


چه عجیب و چه غریب


در پی موسم هجرت بودم


اکرم احمدی ، کتاب طلوع یک رویا 

ساغر

يكشنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۱، ۱۱:۲۸ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

نوشین لبم در خواب خوش، بیتاب رویش گشته ام 


آذین زدم شب را به دل، مدهوش مویش گشته ام


دانم که در خوابست و من عاقلترین دیوانه ام


بیتاب او، بیخواب او، آواره ی میخانه ام


من با شراب چشم او مستانه ی بوسیدنم


در بستر تاریک شب امشب غزل آبستنم

 

اکرم احمدی ، کتاب طلوع یک رویا

غمت اوح شکوفایی

يكشنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۱، ۱۱:۱۲ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

نقابت را که برداری جهان من تماشاییست


نگو من را نبین، باران چشمم بی تو دریاییست


کنار شعله های شب، تب تاریکی ام پیداست


تو را گر گم کنم روزی، جهانم شوم و بی معناست


میان میله های غم، اسارت با تو آزادیست


غمت اوج شکوفایی ، برای شعر تنهایی ست


میان واژه ها امشب برای تو چه غوغایی ست


شده شعری تمام من، جهان من تماشایی ست

اکرم احمدی ، کتاب طلوع یک رویا

آتش یخ بسته

يكشنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۱، ۱۱:۰۸ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

من شعله ی فانوسم، جامی ز بلا نوشم


ای ماتم و درد امشب، مهمان تو آغوشم


باران زده ای تنها، من زاده ی جادویم


ای شب، شب بی پروا، آغوش تو را جویم


من کوه پراز دردم، بر قله ی عصیانم


من آتش یخ بسته، در قعر زمستانم


من بی کس و سرگشته، با درد چه محشورم


در پیچ و خم دنیا، من وصله ی ناجورم


در حسرت یک خنده، زخمی شده ای هستم


من هق هق یک گریه، از ساغر غم مستم


شلاق به تن خورده، چشم ودل من سازم 


من زنده، ولی مرده، خونین و پر از رازم

اکرم احمدی، کتاب طلوع یک رویا

ساقی شب

يكشنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۱، ۱۱:۰۳ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

ای سرا پرده تو بستر خاموش تنم


در نهان خانه ی تو وصله به آغوش منم


اگر از شب تو بپرسی که چرا بیدارست


خوب گوید :"که هم آغوش من بیمارست"


درسفر کردن تو مست وخرابم امشب


تو بیا ساقی شب چون می نابم امشب


کاش خنیاگر شبهای من امشب نرود


صبح اگر رفتن او هست خدایا ندمد

 

اکرم احمدی ، کتاب طلوع یک رویا 

شقایق

يكشنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۱، ۱۱:۰۰ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

لابه لای دفترم من را ببین


جان من را از درخت شعر چین


در فراسوی بهار دیدنت


من شدم دیوانه ی بوییدنت


میوهه ای واژه هایم نوش تو


برگ سبز دست من آغوش تو


ای شقایق ای نگاه مهربان


یاد تو هر لحظه سوی من روان


مهربانم ای امید جان فزا


رقص شعرم پیش چشمانت رها


چون بیندازی نگاهی سوی من


با صبا همره شود گیسوی من


ای قرارِ بی قراری، خواب من


هر شبم با توست ای مهتاب من

 

اکرم احمدی کتاب طلوع یک رویا

بوی تو

يكشنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۱، ۱۰:۲۸ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

خواستم باور کنم نبودت را 

شب بوی تو را آورد 

نفس کشیدم 

رفتی در اعماق جانم 

راه افتادم 

دهانم ، دست هایم ، چشم هایم بوی تو را می داد .

رهگذری از من سراغت را گرفت 

اکرم احمدی 

تو رامن اولین باری که دیدم

يكشنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۱، ۱۰:۲۵ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

تو را من اولین باری که دیدم


چنان آهوی وحشی من رمیدم


تمام راه دنیا را دویدم


به مهتاب شب دنیا رسیدم


به او گفتم " نمی خواهم تو را آه


دل من یافت ماهش را، در این ماه"


شنید ماه جهان این گفته ها را


کمی خندید و گفت ناگفته ها را


"بدان من از سیاهی پر غبارم


و این نور از شهم، خورشید دارم "


تو هم مجنون یک لیلی نگاری


بگو، نور از کجا کرده ست عاری


سری جنباندم و گفتم به محنت:

"که ماه من ندارد بر تو رغبت


اگر در بند طوفان است و در تب


برای من شکفته در دل شب 


تورا هرگز نبوده عاشقی، ماه


ولی ماه من از عشقم، شده ماه" 

اکرم احمدی

کتاب طلوع یک رویا

تماشایی ترین نقش جهان

يكشنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۱، ۰۲:۴۹ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

تماشایی ترین نقش جهان است


شعاع نرگس چشم سیاهت


میان بستر گلهای وحشی


تمام بادها، مست نگاهت


در آغوش چمن ها خسته دیدم


تو را همچون گرفتار سرابی


تو را مانند یک پروانه دیدم


میان گلشن اما در حبابی


تو یک آغوش پاک و بوسه ای ناب


تو آن آهو وش شیدای هستی


به غیر از تو چه خواهم از خدا من


تویی زیباترین غوغای مستی

اکرم احمدی  کتاب طلوع یک رویا

کافه شعرم

يكشنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۱، ۰۲:۴۶ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

کافه ی شعرهایم

در خیابان تو رونق دارد

قهوه ی چشم تو شیرین شده است

فال تنهایی من

ته یک فنجان است

مثل نقشی مبهم

کافه ی شعرهایم

باز خالی شده است 

پای میز دل من

تو مثال شب شیدا شده ای 

ماه من، غرق تماشا شده ای

روی یک نیمکتی ،ساعت ها

چون شب برفی یلدا شده ای

شیوه چشم تو دیدن دارد.

کافه شعرهایم

پر از آهنگ شده است

با همان ضبط قدیمی بزرگ

که صدایش به تو میماند آه

روی امواج غزلها جاریست

و تن گیتارت

باز چسبیده به آغوش دلم

کافه شعر هایم 

چند مریم دارد

روی یک گلدان

که پر از نقش اقاقی ها است 

چتی تو اینجا هست

در همین کافه دنج

اکرم احمدی ، کتاب طلوع یک رویا

الهه شرقی

جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۲۵ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

شعر من تویی


ای الهه ی شرقی


شعر،


با تو آغاز میشود


با تو معنا...


بادام چشمانت 


سرنخ تمام شعرهاست 


و قافیه ی هر غزل


موج گیسوانت قصیدهای ناتمام است 


من شاعر نیستم


تنها راوی توام 


شبانه بقچه ام را باز می کنم 


کمی نان و شعر می آورم


میگذارم روی ترمه ی نگاهت 


دعوتت می کنم


سرِ سفره ی چند بیت 


از برکت نگاهت

اکرم احمدی 

دلنوشته : حصار ندیدنت

جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۱۸ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر


هزار واژه حبس شده در حصار ندیدنت و چه تنگ است قفس نبودن تو .
واژه ها در بستر دلتنگی ،واژگون در شیار خواهش ها ،پشت دهلیز زمان ، لابه لای پرده در انتظار تو نشسنه اند.
  واژه های تب دار بهر دلتنگی تو از نفس افتادند.
منم مبتلا به چشمانت و آن نی لبک لب هایت که مدام نت به نت 
ساز دلم  را می نواخت .

من نیازم، اما تو پراز احساسی ، من سرابم اما تو پراز بارانی

دلنوشته 

نویسنده : اکرم احمدی

شعر سپید: پروانگی

جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۱۳ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

تو مرا می خوانی،
 درشبی پنهانی؟
 من در این ثانیه ها
سوی بالین تو، باز
بال وپر  می زنم و
 مملو از صد بالم 
وبه شوق رویت
آشیان می سازم 
من در آغوش ابر
با وزش های باد 
در خیابان تو 
بر درخت احساس
من پر از پروازم 

تو مرا می خوانی،
در شبی پنهانی؟
تو به من نزدیکی
با تمام دوری 
ولب باغچه ی یادت 
من
واله و سرگردان. 
غنچه ی شعر من امشب 
بهر تو باز شده 
خاک احساسم باز
خیس باران شده است
دانه ی مهر بکار
من چه حاصلخیزم‌
خاک من پر دارد
می پرم  با باد
گرد وخاکی شده ام 
روی کفش و پایت
من پر از پروازم

تومرا می خوانی
 درشبی پنهانی؟
پیله ام باز شده 
شوق پروانگی دارم با تو
عمر یک روزه ی من
شهدچشمان تو را می خواهد
پر پروانگی ام را بگشا
من پر از پروازم

تو مرا می خوانی،
در شبی پنهانی؟
یک کبوتر روی سجاده ی توست
نکند من باشم 
زائر بی رمق چشمانت 
جفت حوض آبی 
حوض پیراهن تو 
پر خود می شویم 
زائر صحن نگاهت شده ام 
وبه رضوان تو می اندیشم
من پراز پروازم

تو مرا می خوانی،
 در شبی پنهانی؟
دفتری دارم 
بال وپر دارد
بال او شعر وپرش قافیه است
او رسیده
پشت ایوان نگاهت  
لب  تاقچه چشمانت  
شعر من هلهله است
وبه رقص آورده 
موج موهایت را
من پر از پروازم 

با تو هستم 
آیا 
تو مرا می خوانی
 در شبی پنهانی؟
من پر از پروازم.


شاعر: اکرم احمدی

داستان کوتاه: آتش بس

جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۰۲ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

آتش بس

صدای آژیر که بلند شد، مردم لامپ ها را خاموش کردند و همه به سمت زیر زمین رفتند.
مهناز به سختی بلند شد و دستش را روی شکمش گذاشت وگفت: خدایا، خودت کمک کن این بچه سلام به دنیا بیاد.
بعد دست شکوه هفت ساله و شمسی ده ساله را گرفت و با هم به سوی پله های زیر زمین رفتند.
صدای انفجار در شهر پیچیده بود. اما معلوم نبود، موشک ها کجا فرود آمده بودند.
شکوه و شمسی محکم به مهناز چسبیده بودند و گریه می کردند.
مهناز فقط با خدا صحبت می کرد و برای سلامتی همه دعا می کرد.
تمام اعضای خانواده اش جلوی چشمانش بودند و هر لحظه به این فکر می کرد که اگر یکی از آنها زیر این حمله موشکی باشد، چه می شود.
-خدایا، این چه بدبختی بود، این چه مصیبتی بود، چرا این جنگ رو تموم نمی کنن، چند نفر باید بمیره، ما که دیگه چیزی نداریم، خدایا این همه خونریزی تا کی؟....
صدای در زیر زمین، رشته ی افکار مهناز را پاره کرد.
شوهرش، محمد بود که وارد شد.
-مهناز ، شکوه، شمسی؛ سالمید؟
بچه ها با هم گفتند: بیا تو بابا، ما خوبیم، تموم شد؟
علی سراسیمه وارد زیر زمین شد و گفت: بیمارستان رو زدن، ملحفه هرچی داریم بده، دریای خون راه افتاده.
مهناز بلند شد وگفت: دیگه کجا رو زدند.
علی گفت: جای دیگری رو نزدن، نترس!
بعد به همراه بچه ها و مهناز به سوی حیاط راه افتادند.
علی در حیاط منتظر ماند تا مهناز ملحفه ها را بیاورد. بعد ملحفه ها را از دست مهناز گرفت ودر دلش گفت: اگه بدونه کفن پدر و مادرش رو داره میده، می میره.
مهناز با اضطراب گفت: علی بزار امروز برم تا خونه ی آقام، بخدا دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه.
علی با عجله گفت: مهناز با این وضع کجا می خوای بری، هر لحظه ممکنه بچه به دنیا بیاد، امشب خواهرم داره میاد اینجا‌.
مهناز با ناراحتی گفت: علی مگه قرار نبود عزیزم بیاد، بفهمه فرح اومده؛ نمیاد.
علی با دستپاچگی گفت: عزیز و آقات رفتن بیمارستان کمک بدن؛ برای این به فرح گفتم، مهناز تو روخدا درک کن، به موقع خودم می برمت در خونه‌ شون.احتمالا تا آخر هفته اعلام آتش بس کنن. دعا کن تصمیم بگیرن و تمومش کنن وگرنه همه مون یکی یکی می میریم.
مهناز دیگر حرفی نزد و به رفتن علی خیره شد.
شکوه که دست مهناز را  همچنان فشار می داد و رها نمی کرد، گفت: مامان آتش بس یعنی چی؟ 
شمسی در حالی که موهای عروسکش را نوازش می کرد، گفت: یعنی جنگ بسه
شکوه گفت: خدا کنه تا آتش بس ما زنده  بمونیم. من دلم نمی خواد بمیرم!
شمسی عروسکش را روی ایوان گذاشت وگفت: مردن نه، بگو شهید، تازه میریم بهشت.تو رادیو گفتن.
شکوه زیر لب گفت: من دلم نمی خواد برم بهشت، اونجا که شما نیستید، من دلم نمی خواد شهید بشم؛ میرم تو قبر.هر کی دوست داره خودش بره شهید بشه،کاشکی موشک ها برن تو خونه هرکی دوست داره شهید بشه و هرکی دلش می خواد زنده بمونه موشک ها نرن رو سرش.
دردی در پهلو های مهناز پیچیده شده بود وزیر لب فقط دعا می کرد و باز از خدا کمک می خواست.
دستش را روی کمرش گذاشت و رو به بچه ها با صدایی آرام گفت: بچه ها هیس، در مورد این چیزها حرف نزنید. منم دلم نمی خواد بمیرم، دلم می خواد پیش شما بمونم.
شکوه و شمسی دست های مهناز را گرفتند و در سکوت به سوی اتاق رفتند.

نویسنده: اکرم احمدی(قلمدون)

داستان کوتاه: مثل یک انسان

جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۰۰ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

مثل یک انسان 


-اینجا چقدر خوش خوش آب وهواست.همه چیز خوب است، سرسبزی و درخت و یک آسمان صاف آبی،چه نصیبی بهتر از این.
 می توانم در این همه اکسیژن محض نفس عمیق بکشم ورایحه ی گل های وحشی را استشمام کنم.
می توانم در کنار دوستان و خانواده ام  غذا بخورم وبعد زیر سایه ی درختی آرام بخوابم.
 وقتی هم که بیدار شوم، دشت زیر پایم باشد.
هنگام غروب هم که خورشید جامه ی سرخش را به تن می کند، همه باهم به خانه برگردیم واز دیدن آسمان مغرب لذت ببریم.
در حین رفتن همه باهم حرف بزنیم واز کارهایمان بگوییم.
بالاخره این هم خودش لذتی دارد، اینکه محدوده فکر ما در همین حد است.
اینکه ما نمی دانیم و حتی نمی خواهیم بدانیم که فردا چه می شود، از کجا آمده ایم و اصلا چرا آمده ایم؟
اما من نمی خواهم  این گونه باشم!
 برای همین گاهی کنار چوپان مهربانمان می روم، سعی می کنم مثل او بنشینم و به دور دست ها خیره شوم و هنگامی در نی لبک تنهایی اش که می دانم همنوا با خورشید وباد و زمان و زمین است، می نوازد؛ سرم را روی پاهایش بگذارم و خوب گوش دهم، تا روح من نیز به شنیدن عادت کند وبا زبانی که می دانم او فقط می فهمد،بگویم: می خواهم فقط گوسفند نباشم؛ می خواهم اگر انسان هم نشدم مثل انسان بیندیشم و رفتار کنم.


نویسنده : اکرم احمدی(قلمدون)

داستان کوتاه: جای خالی مادر

جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۵۶ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

جای خالی مادر 

احسان زیر آفتاب ۴۰درجه تابستان ایستاده بود تا صاحب خانه برسد.
وقتی از دور او را دید، جلو رفت وبعد از سلام و احوال پرسی گفت: من حاضرم این خونه رو دو برابر قیمت بخرم.
-آخه پسر جون، این خونه کلنگی به چه دردت می خوره؛ چند تا اتاق داره که با یه زمین لرزه آوار میشن.
- من چون تو این خونه بزرگ شدم، گاهی میام سر می زنم. 
- چی بگم، من به همون  قیمت زمینش می فروشم.فردا بیا بنگاه.لحظاتی بعد احسان با آرامشی وصف ناپذیر به داخل خانه آمد‌.
مستاجر ها همه در حیاط بودند وبا محض دیدن احسان به سمتش آمدند و شروع به تشکر کردند.
احسان دقایقی کنار آن ها ماند وبعد به اتاق خودشان رفت.
اتاق مثل همیشه مرتب بود.چادر نماز مادرش را در بدو ورود روی چوب رختی دید، طبق معمول آن را در آغوش گرفت و در حالی که آن را می بویید روی تاقچه لب پنجره نشست.
-بازم نشستی اونجا، بیا پایین الان همسایه ها فکر می کنن داری اونا رو می بینی.
روی میز کوچک گوشه اتاق توری سفید تمیزی پهن شده بود‌ و روی آن سماور نفتی قدیمی بود. روی سماور یک قوری چینی گلدار بود. 
انگار هنوز هم مادرش کنار میز نشسته بود وتسبیح گلی به دستش ذکر می کرد.
چند لحظه یک بار به حیاط نگاهی می انداخت.
- زمستان بود و هوا سرد.
ما در این خانه با دوخانواده دیگر زندگی می کردیم.سهم ما یک اتاق و آشپزخانه بود.
آشمزخانه که نه یک انباری ۴متری که یک گاز و یخچال در خود جای داده بود.
 از وقتی یادم می آید، پدرم نبود.
یعنی زنده بود ولی در زندگی من نبود.
دلم نمی خواهد بگویم ولی واقعیت تلخ است‌.
پدرم دزد بود. دزد.
گهگاهی هم که به ما سر می زد وخرجی به مادرم می داد. مادرم از آن زن هایی بود که به حلال بودن وحرام بودن اهمیت می داد.
ولی چاره ای نداشت؛باید تحمل می کرد.
چون حتی حق کار کردن نداشت.
پدرم یک پایش زندان ویک پایش بیرون زندان بود.
من سر سفره دزدی تا هفت سال بزرگ شدم واین چقدر برای من دردناک بود. سال ها  این طور زندگی کردیم تا وقتی پدرم چند سال حبس خورد ومادر شروع کرد به کار کردن.
مادر فقط باید قند می شکست وبسته بندی می کرد. بهر حال خرج خودش و من را در می آورد.
من تمام سعیم را می کردم که درس بخوانم وبرای خودم کسی باشم.
تمام آرزویم این رود روزی مادرم را به خانه بزرگی با وسایل لوکس ببرم.
ولی مادر دلبسته به دنیا نبود ومدام می گفت"همه باید بریم اونم دست خالی، هرچه وابستگی کمتر، دل کندن راحت تر"
تمام دل بستگی او به دنیا م بودم.
آن قدر درس خواندم تا پزشکی در همان سال اول کنکور قبول شدم در  همان خانه  با همان در آمد!
وقتی شروع به کار کردم سراغ مادر رفتم.ولی بامن نیامد.
چون قرار بود همان سال پدر از زندان بیرون بیاید.
من غرق کار شدم ولی مدام به مادر سر می زدم، خانه ای خریدم ولی مادر حاضر نمی شد با من بیاید.
او به همین زندگی ساده عادت کرده بود. پدرم بعد از سال ها  آزاد شد.
 ولی دوباره همان زندگی قبلی.
مادر پول های او را برمی داشت و خیریه می داد و با پول های من زندگی می کرد و تاروزی که زنده بود در همین خانه ماند.
-مگه نمی گم از پشت پنجره بیا کنار.
برگشتم تا ببینمش، فقط جای خالی او و عطر تنش به جا مانده بود.
اشک هایم را با چادر نمازش پاک کردم ومحکم روی قلبم فشار دادم.
-الهی فدای سادگی وچادرنمازت بشم، چشم میام کنار.
به جای خالی او خیره شدم. گرد وخاک را از روی وسایل پاک کردم و جای خالی او را کنار همان میز کوچک گوشه اتاق بوسیدم.

نویسنده: اکرم احمدی(قلمدون)

داستان کوتاه: واکسی

جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۵۲ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

-حمید امروز باید کار رو تموم کنیم ،می دونی که آخرین مهلت مسابقه است،می خوام این عکس کولاک کنه، چشم ها رو باز کنه ،تضاد رو نشون بده، بین مرفهین وقشر فقیر ،هر کی دید دلش بسوزه، مردم که مثل ما چشم بینا ندارند .. 
-آره ما‌ نیتمون خیره،جوابش هم می بینیم
حمید وسامان دقایقی بعد به سر چهار راه رسیدندو از ماشین پیاده شدند،سامان به سمت علی رفت.
دست های علی ازسوز سرمای پاییز ترک خورده و زبر شده بود. با اینکه لباسش نازک بود وجوراب پایش نبود ولی سرما را خیلی حس نمی کرد. دیگر بدنش با طبیعت وقف داده شده بود.
علی با دیدن آنها لبخند تلخی زد وبعد از سلام واحوالپرسی با سامان به سمت ماشین رفتند.

-خب علی آقا، حالا بیا کنار من بایست.
علی در حالیکه دستانش را به خاطر سرما در جیبش گذاشته بود، کنار سامان ایستاد.
-می خوام این دمپایی هات کنار کفش های من بیفته. حالا به دیوار کنار واکس ها تکیه بزنیم.
حمید در حالی که دوربین را دردست گرفته بود، گفت: آفرین، همین طوری، حالا علی  خم شو وشروع کن به واکس زدن 
شرمی روی صورت علی نشسته بود، اما نمی توانست نه بگوید. نمی دانست چرا؛ شاید اقتضای سن کمش بود. آخر علی فقط نه سال داشت وهنوز قدرت نه گفتن را نیافته بود.
-خب حمید بگیر. 
-یک، دو، سه؛ گرفتم.
-وای سامان، بیا ببین چی شد. مقام نیاریم لااقل تقدیر ازمون میشه، این دلسوزی ما ونگاهمون به جامعه ستودنیه 
-خب آقا علی تموم شد.
-آقا پول واکس کفشتون بدید؟من واکس زدم
-بزار نگاه کنم؛ ای بابا، خورد ندارم، تو که همبن جایی، میام بهت میدم  البته وقتی رد شدم 
علی چیزی نگفت، بوی غذای گرم وگرمای داخل ماشین از پنجره بیرون می آمد.
سامان ظرف دربسته را به سمت علی گرفت وگفت:چند قاشق  خوردم باقیش دست نزده است.
علی بی معطلی گفت :نه نمی خوام! 
و این اولین نه گفتن علی بود.
 چند روز بعد علی از در مغازه الکترونیکی ردشد و طبق معمول روبروی در انجا ایستاد تا چند دقیقه ای از گرمای مغازه گرم شود. 
ناگهان نگاهش به صفحه بزرگ تلویزیون داخِ مغاره افتاد.
مجری همایش گفت: وحالا اثر تاثیر گذار دو عکاس مهربان، در به عرصه کشیدن فاصله طبقاتی در جامعه را می بینیم،اثری تکان دهنده وموثر، اثر سامان وحمید. خواهش می کنم عکس رو نشون  بدید واز این عزیزان دعوت می کنم برای دریافت هدیه ولوح تقدیر تشربف بیارند.
باصدای کف زدن حاضران ،تصویر عکس منتخب روی پرژکتور نمایان شد.
دست های کوچک وترک خورده علی کنار کفش های برند سامان.
علی لبخندی زد و به یاد پول کفش هایی افتاد که هرگز پرداخت نشد...

نویسنده: اکرم احمدی(قلمدون)

داستان کوتاه: تولد

جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۰۴ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

 

با صدایی مثل ترکیدن یک باد کنک بزرگ از خواب پریدم؛ 
نفس کشیدن برایم سخت شده بود، دور تا دورم را آب فرا گرفته بود.
می خواستم فریاد بزنم و کمک بخواهم اما نمی توانستم.
در آن  تاریکی مطللق و مملو از آب، فقط چند لحظه با مرگ فاصله داشتم.
احساسی در درونم می گفت: خودت را نجات بده، تلاش کن، شروع کردم به دست وپا زدن.
صدای  فریاد مادرم را که شنیدم، ضربان قلبم بیشتر شد..
 صدای آرام او، تبدیل به فریاد شده بود.
-خدا؛خدا؛ کمکم کن.
خدا؛یعنی چه کسی بود، هرکس بود حتما آن قدر قدرتمند بود که کمکمان کند، باید من هم صدایش می زدم، اما زبان در دهانم نمی چرخید  
دیگر حرف مرگ وزندگی بود، در دلم گفتم باید من هم صدایش کنم :خ خ خدا، خدا
ناگهان پنجره ای را دیدم؛پنجره ای رو روشنایی، 
 و نوری که در دل تاریکی هویدا شده بود.
دیگر فقط اطرافم آب نبود؛ زلزله ای در آب به وقوع پیوسته بود؛ انگار سومالی بود.
با فشار امواج خروشان به سوی پنجره پرتاب شدم، پاهایم را اطرافیان می کشیدند وبالاخره من نجات پیدا کردم واز آن زلزله وسیل جان سالم بدر بردم.
زبانم گشوده شد، چند نفس عمیق کشیدم وبعد باصدای بلند گریه کردم.
هنوز چشمانم خوب نمی دید، تمام تنم کبود و خیس بود،اما گوش هایم خوب صداها را می شنیدند.
صدای مادرم بود:
-خدایا شکرت؛ به دنیا اومد.
-یعنی جایی که من اومدم اسمش دنیاست.پس اونجا کجا بود، بعد از دنیا کجا میریم..چقدر خسته ام؛ در آغوش مادرم باید بخوابم.

 

نویسنده : اکرم احمدی( قلمدون)

داستان کوتاه : مثل یک انسان

جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۵۳ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

-اینجا چقدر خوش خوش آب وهواست.همه چیز خوب است، سرسبزی و درخت و یک آسمان صاف آبی،چه نصیبی بهتر از این.
 می توانم در این همه اکسیژن محض نفس عمیق بکشم ورایحه ی گل های وحشی را استشمام کنم.
می توانم در کنار دوستان و خانواده ام  غذا بخورم وبعد زیر سایه ی درختی آرام بخوابم.
 وقتی هم که بیدار شوم، دشت زیر پایم باشد.
هنگام غروب هم که خورشید جامه ی سرخش را به تن می کند، همه باهم به خانه برگردیم واز دیدن آسمان مغرب لذت ببریم.
در حین رفتن همه باهم حرف بزنیم واز کارهایمان بگوییم.
بالاخره این هم خودش لذتی دارد، اینکه محدوده فکر ما در همین حد است.
اینکه ما نمی دانیم و حتی نمی خواهیم بدانیم که فردا چه می شود، از کجا آمده ایم و اصلا چرا آمده ایم؟
اما من نمی خواهم  این گونه باشم!
 برای همین گاهی کنار چوپان مهربانمان می روم، سعی می کنم مثل او بنشینم و به دور دست ها خیره شوم و هنگامی در نی لبک تنهایی اش که می دانم همنوا با خورشید وباد و زمان و زمین است، می نوازد؛ سرم را روی پاهایش بگذارم و خوب گوش دهم، تا روح من نیز به شنیدن عادت کند وبا زبانی که می دانم او فقط می فهمد،بگویم: می خواهم فقط گوسفند نباشم؛ می خواهم اگر انسان هم نشدم مثل انسان بیندیشم و رفتار کنم.

 

تویسنده: اکرم احمدی(قلمدون)

تو آغاز من

يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۵۱ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

تو آغازم اگر باشی من از پایان نمی ترسم


تو بارانم اگر باشی من از طوفان نمی ترسم


میان رعد و برق درد، بیا داروی جانم باش


بیاور شانه هایت را پناه گیسوانم باش


من از تکرار تو هرشب شدم شاعر، شکارم کن


ببین عریانی روحم، بیا و بی قرارم کن


تو گر همراه من باشی در آغوش تو محصورم


بهشت من دو دستت، در جهنم هم پر از نورم


شبیه سایهوای باش در کنارم تا ابد صادق


که من هر لحظه خواهانم تو را عاشق تر از سابق

اکرم احمدی ، کتاب طلوع یک رویا 

موسیقی روییدنم

دوشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۲۹ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

کاش گیتاری شوم


از جنس قدم های بودت


برای جهانی که در من تنها تو را می شناسد


عشق نوازی می کنم 


ای تک نوازنده ساز قلبم


من با نُت لبانت


ترانه می پاشم 


بر تن شهر عاشقی


با بند بند انگشتانت


به هر واژه شوق شعر شدن می دهم


تنها برای تو


تنها...

داستان کوتاه ۱۳کلمه ای

جمعه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۲۱ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

کفش

 -ببخشید کفش مسابقه دارید؟
فروشنده به تنها پای سارا خیره شد!
-شماره چند؟

نویسنده: اکرم احمدی(قلمدون)

داستان کوتاه ۲۳کلمه ای

پنجشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۲۳ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

🌸یاسر

یاسر در تاریکی به دنبال مریم در خیابان دوید تا مانع رفتنش شود.
مریم باشنیدن صدای ترمز ماشینی برگشت، روح یاسر رفته بود.

نویسنده: اکرم احمدی(قلمدون)

پرواز آخر

پنجشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۱۸ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

داستان کوتاه: قربانی

سحر از خواب که بیدار شد، صورتش را شست و نگاهی به چمدان کوچکش کرد.از اینکه نمی توانست همه ی عروسک هایش را ببرد، ناراحت بود؛ ولی وقتی یاد قول پدرش می افتاد که وسایلشان در خانه می مانند تا مدت دیگر که برگردند، ناراحتی اش کمتر می شد.
سحر وارد آشپزخانه شد. با دیدن مادر و پدرش که  لباس هایشان را پوشیده و درحال خوردن صبحانه بودند، گفت: سلام، صبح بخیر.
مادر سحر،زهرا گفت: سلام به روی ماهت، بگو hello! سحر خانم قرار بود انگلیسی حرف بزنی تا زبونت روان بشه.
پدر سحر، علی بلند شد و دست کوچک سحر را گرفت وبوسید و بعد اورا روی صندلی نشاند.
سپس رو به زهرا گفت: زهرا جان، بچه رو اذیت نکن؛ برسیم اونجا خودش یاد می گیره.
زهرا لقمه ای برای سحر گرفت وگفت: بیا سحر جان بخور، فدای این چشمای رنگی دخترم بشم.
سحر لقمه را گرفت و گفت: مامان تبلد سه سالگیم لو اونجا می گیلیم‌؟(تولد سه سالگیم رو اونجا می گیریم)
علی و زهرا هردو با صدای بلند خندیدندوگفتند: بله؛ تولد سه سالگی سحر خانم رو اونجا می گیریم.
سحر با ناراحتی گفت: یعنی تنهایی؟
زهرا با اشتها لقمه اش را قورت داد و گفت: عزیز دلم؛ تنهایی نه، ولی اندازه اینجا شلوغ نمیشه.حالا لقمه ات رو بخور تا آماده ات کنم. باید زود بریم فرودگاه.
سحر لقمه اش را خورد و همراه زهرا اتاقش رفت تا لباس هایش را عوض کند.
وقتی هر سه آماده شدند، سحر کنار جا کفشی رفت. نمی دانست کدام کفشش را بپوشد.دوجفت را خیلی دوست داشت‌.
کفش های صورتی و قرمز. 
کفش های قرمز را پوشید وبعد زیپ کیفش را باز کرد تا دور از چشم زهرا و علی، کفش های قرمز را با خودش ببرد.
امافقط یک لنگه کفش در کیفش جا شد.
کنار جا کفشی نشست ولنگه کفش قرمز جا مانده را در دست گرفت وگفت: زود بل می گلدیم(برمی گردیم) و تو لو هم  با خودمون می بلیم(تو رو هم با خودمون می بریم).
ساعتی بعد هر سه سوار بر هواپیما  شدند.
تاریکی و هوای سرد کمی سحر را ترسانده بود، اما بودن کنار پدر و مادرش که بعد از هفت سال معالجه و پیگیری توانسته بودند،صاحب فرزند شوند، مانع از هر احساس نا امنی می شد.
زهرا لنگه کفش را از کیفش در آورد و گفت: بیا از پنجله(پنجره) با خواهرت خدافظی کن.الان تو جا کفشی داله بلات گلیه می کنه( داره برات گریه می کنه)، بعد گل سرش را در آورد و روی لبه کفش زد وگفت: بیا اینم بلات زدم که نالاحت نباشی (برات زدم که ناراحت نباشی)، سپس آن را به پنجره چسباند و تکان داد.
زهرا با دیدن سحر، گفت: الهی قربونت بشم اینو چرا آوردی؟
سحر گفت: خودش دلش خواست بیاد.داله (داره)با خواهلش(خواهرش)بای بای می کنه.
قبل از آنکه زهرا حرفی بزند، صدای انفجار در قلب آسمان پیچید وهواپیما کمتر از چند ثانیه منفجر شد....

سینا ماسک را از روی صورتش برداشت و دستکش هایش را در آورد و لنگه کفش را از بین لاشه های سوخته ی هواپیما بیرون آورد.اشک هایش را با پشت دستش پاک کرد و گفت: احتمالا لحظه ی انفجار از پنجره پرت شده.چه شانسی داشته که قربانی نشده‌، این گل سرچرا بهش وصل شده...

نویسنده: اکرم احمدی(قلمدون)

دلنوشته ، یادت

سه شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۰۷ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

شبانگاه است و باز خیالت در آغوشم آرمیده.
برایش لالایی خوانده ام:

"لالا، لا، لا گل لاله
بگو، عشقم کجا خوابه
لالا، لا، لا گل مریم
به یادتو بازم،هر دم
می خونم شعر لالایی
عزیز دل کجا خوابی"

باز هم یادت،گوش می دهد ،می بیند
و مرا می بوسد.
دستش را می گیرم ومی خوابم 
من ویادت هر شب دلتنگ تو می شویم.
صبح ها که بیدار می شوم ،در آغوشم نیست 
کنار تو آمده و باز تا بیدار می شوم ،زودتر از باز شدن پلک هایم برمی گردد و بوی تورا برایم به ارمغان می آورد.
به راستی که چقدر یادت با وفاست؛
هرگز ، دمی، تنهایم نمی گذارد.

دلنوشته ، اکرم احمدی

ترانه‌ روح من گلدون تو

دوشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۷:۵۷ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

روز اول دیدمت مست وپریشونت شدم
زیر بارون نگات خیس وغزلخونت شدم

فک می کردم آخر تموم غم های منی
معنی رهاشدن، درمون دردهای منی

می دونستم که تو قهرمان قصه ها میشی
تو کویر قلب من با عث چشمه ها میشی

مزرعه میشم، خاک میشم، آب میشم
پا بزاری تو دلم یک گل شبتاب میشم
روح من گلدون تو ،دستای تو نرگس ویاس 
تن من خاک میشه ،گل های دستات بکار

واسه تو پر می کشم آخر پرواز میشم
اسمتو میارم و صدای آواز میشم

قایقت میشم دستای من پارو میشه 
واسه زحمای تنت لب های من دارو میشه

چشم های من گل های قالی زیرپات شدن
تو بیا روی گل ها، ببین چشام فدات شدن

اکرم احمدی

خانه تو

يكشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۴۷ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

به جست و جوی تو ام 

با فانوسی از مهر 

در کوچه های شعر 

هوا

نفس 

 

هر قدم 

 

بوی تو را می دهند

 

کدام سطر مرا به تو می رساند 

 

کدام کوچه

 

دنبال رد پای تو هستم

 

کوچه به کوچه سپید

 

روشنی خانه ای پیداست

 

در من امیدی شعله می کشد 

 

ضربان قلبم می گوید 

 

عاشقی همین حوالی است

 

در خانه قلب تو  

 

اکرم احمدی، کتاب طلوع یک رویا 

شعر سپید: چتر نگاهت

يكشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۴۳ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

شبانگاه

 

بهر دیدار تو

 

جاده شب را پیمودم

 

زیر رقص باران

 

با قدم های شعر

 

 سپیده دم رسیدم

 

به دهکده روز

 

اتراق کردم

 

در مهمان خانه چشمانت

 

خیس باران اشک بودم و

 

 محروم از چتر نگاهت

 

 

آرزو کردم

 

صبح تابش مهرت را 

 

کاش می دانستی

 

بی تو ،من

 

محتاج تکه ای نور می گردم

 

اری من با همان شعاع نور

 

برایت شبانه خواهم نوشت 

 

اکرم احمدی

دست هایت

يكشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۴۰ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

دستهایت بوی گندم می دهد


بوی دنیایی تفاهم می دهد


بر سپهر بی کران روی تو


بادهایی از صبا بر موی تو


چشمهایت یک غزال بی صدا


ابر و باران و شبی بی انتها


لب به لب چون میگذاری بی صدا


نغمه ها پیدا شود با هر ندا


تو نباشی شعر من عصیان کند


این دلم با حسرتت طوفان کند.

شاعر : اکرم احمدی ، کتاب طلوع یک رویا

 

موسیقی روییدنم

يكشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۳۴ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

کاش گیتاری شوم،

 

از جنس قدم های بودنت

 

برای جهانی 

 

که در من تنها تو را می شناسد  

 

ای تک توازنده ی ساز قلبم

 

  من  با نت لبانت

 

ترانه می پاشم 

 

بر تن شهر عاشقی

 

  و با بند لتد انگشتانت

 

هر واژه شوق شعر شدن می دهم 

 

تنها برای تو

 

تنها 

 


اکرم احمدی

معبد چشمانت

يكشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۱۸ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

 شعر معبد چشمانت


نواخته شد؛


در ناقوس نفس هایم


من راهبه ی دیر تو هستم


بگو تا معبد چشمانت 


چقدر راه است؟


نفس مسیحایی شدی


به مرگ آرزوهایم


صلیب عشقت، 


گردن آویز ابدیست برایم


حاال بگو


با من سخن بگو


آنسان که ناقوسها نواخته میشوند و


آتشکدهها روشن...


با من سخن بگو از من!

 

اکرم احمدی ، کتاب طلوع یک رویا

شعرآزاد ، نوشین لب

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۸:۱۷ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

🍃نوشین لبم در خواب خوش،بی تاب رویش گشته ام


🍃آذین زدم شب رابه دل، مدهوش مویش گشته ام


🍃دانم که درخوابست ومن عاقل ترین دیوانه ام 


🍃بی تاب او، بی خواب او، آواره میخانه ام


🍃من با شراب چشم او مستانه ی بوسیدنم


🍃در بستر تاریک شب امشب غزل آبستنم

 

شاعر: اکرم احمدی

آتش جان ها

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۸:۱۴ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

❤️ای مهرتو درجان ها،آغوش توبستان ها
❤️من درشب هجرانت ،دردام شبستان ها
❤️گویند حذر باید از روی تو ای ماهم 
❤️دوری نگه باید از چشم تو ای شاهم 
❤️گویند که زنجیرست آن زلف پریشانت 
❤️درحجله یک هوراست آن صورت عریانت
❤️آشفته ی تنهایم درحجله ی جانی تو 
❤️عریانی روحم را تن پوش نهانی تو 
❤️گم گشته آن رویم ،دل بسته به یک مویم 
❤️ای شب تو بدان این را آغوش که راجویم
❤️او آتش جان ها هست نزدیک نشوجانا
❤️این حرف رقیبانست دوری نکنم یارا
❤️گرآتش جان هایی پس این خنکی ازچیست 
❤️من مست گلستانم، این بوی گلاب ازکیست

شاعر: اکرم احمدی

داستان کوتاه: خیال

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۴۶ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

#خیال 
- هواسرده؛ هواشناسی گفته:امروز دما زیر صفردرجه است." دکمه های پالتوت ببند.
صدای مادرش بود که لب حوض نشسته بود ولباس ها را می شست.
مینادر حالیکه کفش هایش را می پوشید گفت: چشم مادرمن.حواسم هست.
بعد با همان دهان پر گفت: راستی این پسره روهم جواب کنید .اصلا بامن جور در نمیاد.
مادر تا خواست در جواب مینا حرف بزند مینا پلاستیک لباس های دوخته شده را دستش گرفت و رفت.
مادرش سرش را تکان داد.
مینا به فروشگاهی که دوستش معرفی کرده بود رسید.
فروشنده سرش پایین بود .انگار متوجه حضور مینا نشده بود.
-سلام
با صدای مینا فروشنده سرش را بلند کرد وگفت:سلام؛بفرمایید
مینا آب دهانش قورت داد.
لاخود اندیشید: چرا یکدفعه این‌طوری  شدم! 
صدا در گلویش گیر کرده بود.
به زحمت گفت: من میناهستم. خیاطی می کنم.قرار بود براتون نمونه کار بیارم
- خب کاراتون بزارید، نگاه کنم
چند دقیقه بعد رضا همه ی کارها را نگاه کرد‌ و در پایان از حد مجاز قیمت کمتری داد.
ولی مینا قبول کرد.
به خیابون آمد و روی اولین نیمکت ایستگاه اتوبوس نشست. تنش داغ شده بود.
پالتویش را درآورد و روی دستش گرفت. انگار هیچ صدایی نمی شنید .نفس هایش شماره شماره وعمیق شده بود.
-چقدر زیبا ،چقدر متین وبا شخصیت؛ نه نگاهی، نه حرف اضافه ای.
چند لحظه بیشتر طول نکشیده بود که چشم های رضا، مینا را از جهانی به جهانی دیگر وارد کرده بود
-خدایا یعنی مجرده؟یعنی میشه منو ...اصلا شاید یک حس معمولیه. ولی چرا تا حالا این طوری نشدم .یک ماه طول کشید تا سفارش ها را آماده کند .آخر او همزمان درس می خواند.
وقتی دوباره رضا رادید همان احساس، همان حالت، همان تنش وگر گرفتگی ...
دیگر مطمئن شده بود، رضا همان گمشده رؤیاهایش است؛ همان کسی که یک عمر منتظرش بوده، همان عشق اولین وآخرین، همان که تمام شاعرها یکباراو را دیدند و شاعر شدند.نقاش ها صورتش را کشیدند وحتی عرفا از او به خدا رسیدند.
برای او همه این ها در رضا خلاصه شده بود.
روزها وهفته ها  چقدر زود می گذشت. 
- مادر جون درست رها نکن .حیفه بخدا 
- مادرمن، برای درس خواندن همیشه وقت هست.بزار یک کم پول جمع کنم.
اما دروغ می گفت.بحث پول نبود.
او برای اینکه زودتر رضا را ببیند،باید ساعات بیشتری کار می کرد، در نتیجه باید اگر موقت هم شده بود، قید درس خواندن را می زد.
رابطه اش با اطرافیانش کمتر شده بود .ساعت ها پشت میز خیاطی کار می کرد وبه یاد رضا ترانه گوش می داد، شعر می خواند، حتی با او حرف می زد.
وقت دادن سفارش ها وجودش لبریز از عشق بود.
مدام با خود می اندیشید: حتما منو دوست داره که جوابم نمی کنه.اگه دوستم نداشت حتما تا حالا برخورد بدی می کرد، که بفهمم.گاهی چقدر با مهربونی نگاهم می کنه.امروز نگاهممون به هم تلاقی کرد ....
ذهن  مینا کوره ای از افکار آتش زا شده بود که خمیر مایه ذهنش را می سوزاند.
سه سال با این حال و هوا گذشت.
مدتی بود باخودش کلنجار می رفت.
-باید یک طوری بهش بگم ...شاید غرورش اجازه نمی ده،فدای غرورت بشم .خودم پیش قدم می شوم.
- مینا مادر لباسا رو نمی بری؟
- نه، کار دارم.
وقتی به فروشگاه رسید.اضطراب شدیدی داشت اما باید حرفش را می زد.
- سلام 
- سلام خانم ستوده.خوبی؟این هفته زود اومدی!
- ممنون آقا رضا.راستش با خودتون کار داشتم!
- چه تفاهمی.اتفاقا منم با شما کار داشتم .حالا شما بفرمایید تا بعد من بگم.
مینا لبخندی زد.
در دل گفت: خوب شد که اومدم.
نگاه رضا این بار پر از محبت بود .. 
مینا خیره به رضا شد.اشک در چشم هایش حلقه زده بود.رضاهم چشم هایش انگار خیس بود.
مینا در دلش گفت حرف بزن،بگو.
- اول شما بگید آقارضا
- میشه برای یک هفته ای که قراره ماه عسل برم شما بیایید اینجا به جای من.البته سر دستمزدتون حساب می کنم....
مینا یخ کرد،نه تب کرد.اصلا انگار تب ولرز وحودش را گرفت.
با بهت زدگی گفت: ماه عسل 
- بله؛ ببخشید چیزی شده این آخرین جمله ای بود که مینا شنید چون لحظه ای بعد بیهوش شد.
  خانم های فروشنده پاساژ آب روی صورتش پاشیدند
-خانم ستوده، خوبی؟
چشم هایش باز کرد .اشکی از گوشه چشمانش روی صورتش لغزید.
آرام از روی صندلی بلند شد..... 
دیگر کار از کار گذشته بود .هیچ چیز برای مینامهم نبود.
وقتی خانم ها رفتند، رضا گفت :خانم ستوده ببخشید ..انگار تقاضای من  ناراحتتون کرد.بغض مینا ترکید وبی صدا شروع کرد به اشک ریختن.
-نه بحث اینا نیست.آقارضا من  من .
دیگر حرفش را ادامه  نداد.
رضا با ناراحتی به مینا نگاه کرد، او مدت ها بود که به لیلا علاقه مند شده بود و آنقدر غرق در عشق خود شده بود که متوجه هیچ چیز غیر عادی از مینا نشده بود.
- من همیشه تعریفتون رو کردم و گفتم مثل یه خواهر مهربونید.
مینا بلندشد وگفت: من حالم خوب نیست، باید برم، برای اومدن به جای شما خبر میدم.
 بعد از فروشگاه خارج شد.
هوا سرد بود.دکمه های پالتویش رابست وکمر بندش را محکم تر کرد.روی اولین نیمکت ایستگاه اتوبوس نشست. خیابان شلوغ وپرسروصدا بودند..
- چقدر مادرم راست می گفت که مراقب باشم سرما نخورم.چقدر هواشناسی هم راست می گفت که امروز دما زیر صفر درجه است .چقدر واقعیت ها خوبند .چقدر راستگویند.

نویسنده: اکرم احمدی(قلمدون)

داستان کوتاه: برای اولین بار...

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۴۴ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

برای اولین بار

چشم های کوچکش رابه قالی دوخت؛
نگاهش رنگ شب داشت، با اینکه رنگ چشمانش روشن بود ولی انگار شب با تمام وحشتش درآنها خانه کرده بود.
فقط پلک می زد وگاهی نگاهش رابه اطراف می انداخت.
می دانست کار خطرناکی هست، ولی باید انجامش می داد.
باید سختی این کار را تحمل می کرد .هربار تصمیم گرفته بود نتوانسته بود.
ولی امروز هر طور بود باید عزمش راجزم می کرد.
وقتی مادرش شروع به کار کرد.
مهران خودش رابه خواب زد.
مهین کنارش نشست ودستی به موهای بلوندش کشید
- حیوونی؛چطور خوابش برده!
مهین به آشپز خانه رفت و با منیژه مادر مهران مشغول حرف زدن شد. 
-اینجا رو هم دستمال بکش!
بعدبه سالن آمد وروی کاناپه لم داد. مهران حس می کرد نفسش به شماره افتاده است.
باخودش گفت: راستی چقدر سخت است خودت رابه خواب بزنی.
غلتی زد وپشتش را به مهین کرد.
مهین مشغول حرف زدن با گوشی همراهش شد.
مهران از جایش بلند شدونشست، فهمیده بود که مکالمه مهین با خواهرش کمتر از 5‌ دقیقه طول نمی کشد.
پس حداقل 5دقیقه وقت داشت خودش را آماده کند.
مهین با دیدن مهران لبخندی زد.
زن با محبتی بود.صدای نازک وچهره ملیحی داشت. لبخند از روی لب هایش پاک نمی شد.گاهی هم گریه می کرد، اما انگار گریه هایش هم به اندازه خنده هایش زیبا بودند.
همیشه با دستمال گلدوزی ابریشمی اشک هایش را پاک می کرد که آرایشش به هم نخورد.
منیژه گاهی برای کمک به خانه آنها می آمد.
مهران ایستاد. قلبش به شدت می تپید. اولین بار بودکه می خواست چنین کاری کند.
نباید مادرش می فهمید. اگر می فهمید حتما ناراحت می شد.
منیژه غرق در کار شده بود. پول کرایه، پول خورد وخوراک، پول مدرسه....
انگار یک کارگر تمام وقت بود، برای فرزندانش....
دستان ترک خورده اش زمخت وخشن شده بودند.
دیگر آن منیژه قبلی نبود؛جدی وکمی عبوس شده بود،با دیگران کم حرف می زد، حتی گاهی باخودش حرف می زد .انگار روح او، تبدیل به مردی خودساخته شده بود.
مهران این ها را می فهمید،به آشپز خانه رفت.
منیژه مشغول شستن ظرف ها بود.
حداقل تا دقایقی از پای ظرفشویی به این طرف نمی آمد.
وقتش رسیده بود. مهران روبروی مهین ایستاد .مهین همچنان لبخند می زد.
روسری سفید وآرایش ملایمش اورا زیباتر کرده بود.
نگاه مهران با نگاه مهین در آمیخت. مهران فقط چهار سال داشت اما به هر حال انسان بود و نیاز هایی داشت.
مگر نه آدم تشنه، سراب را آب می بیند؛ مگر نه آدم گرسنه مجبور به دزدی می شود.خب مهران هم ....
مهین با تعجب به مهران نگاه کرد، ازخواهرش خداحافظی کرد وگفت:عزیزم چی می خواهی؟ گرسنه ای؟
مهران به یکباره خودش را در آغوش مهین انداخت ودستانش را دور گردن او چون حلقه ای آویخت ومهین بهت زده اورا در آغوش کشید ...

✅نویسنده:#اکرم_احمدی(قلمدن)

داستان کوتاه: او هنوز زیبا بود

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۴۳ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

اوهنوز زیبا بود

رنگ آسفالت خیابان تغییر  کرده بود وسفید شده بود.
بارش  برف همچنان ادامه داشت.
یقه پالتوی پشمی اش را بالاتر آورد ودور صورتش پوشاند.
سوزش سرما روی انگشانش تأثیر گذاشته بود، چنانچه احساس می کرد هر لحظه ممکن است انگشانش قطع بشوند.
چاره ای نبود باید در خانه ای را می زد.
نگاهی به دوطرف خیابان انداخت.
در این صبح سرد زمستانی خانه ها گویی جسدهای مرده ای بودند که ته مانده روحشان در حال حلول بود.
هنوز هم کمی توان داشت. باید راه می رفت.
شاید کسی پیدا می شد.
وقتی به بیمارستان فکر می کرد وهزینه های درمان تنها فرزندش دیگر انگار چیزی حس نمیکرد، که سرما،نه خستگی و نه  حتی طعم زندگی.
زندگی او خلاصه شده بود در تلاش برای کمتر درد کشیدن یک موجود کوچک دیگر.
دیگر حتی به چراها وکاش ها فکر نمی کرد.
 به آینده و به موعظه های کتب دینی و حتی به قانون ها نمی اندیشید.
نگاهی به آسمان کرد.
آیا می شد دعا کرد!
انگار یادش رفته بود برای هرچیزی نمی شود، دعا کرد.
شایدبا نگاهش چیزی خواست از کسی که انگار اولین سلول بدنش با وجوداوعحین شده بود.
صدای ماشینی که آرام آرام چون سوسماری وحشی در دل جاده می لغزید، اورا به خود آورد.
سریع کیفش را باز کرد، کمی عطر زد و آیینه اش را در آورد؛ یقه پالتویش را از روی صورتش کنار کشید؛ خوب بود.اوهنوز زیبا بود....

نویسنده: #اکرم_احمدی(قلمدون)

داستان یک سگ

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۳۶ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

#داستان_کوتاه_فابل 

#داستان_یک_سگ

روزها از پی هم سپری می شود، ولی دیگر از تو خبری نیست.
دیگر بوی تنت را نسیم برایم نمی آورد.
دیگر آن چشمان پرعطش در نگاهم گم نمی شود.
امروز وقتی کنار گوسفندان بودم یکی از آنها به نزدیکم آمد؛چشم هایش همرنگ چشمان تو بود وچقدر احساس کردم دلم برایت تنگ شده و ناخواسته اشک ریختم.

چه شد!با ما چه کردند....
یادت می آید اولین باری که به ده آمده بودید.تو هم مثل من لابه لای گوسفندان راه می رفتی.
همان روز یکی از گوسفندان شما فرار کرد.چقدر دنبالش گشتیم.
پای تو به سنگی برخورد کرد و زخمی شد، کمکت کردم تا بلند شوی.
آن شب تابستان به تو گفتم حالا که گوسفند پیداشده، دور از چشم اهالی بیا امشب را کنار هم باشیم.تا صبح کنارهم بودیم ...
 نزدیک اذان بود که بلند شدیم وبه ده برگشتیم.
بعد از آن تمام فکر من  شده بود دیدن تو.
ظهرها کنار هم در صحرا می خوابیدیم .چند ماه بعد بود که فهمیدم قرارست بچه دار شویم.
تو آنها را به دنیا آوردی. آنهاچقدر کوچک وزیبا بودند.
یکی شبیه من، یکی شبیه تو.
آن شب تا سپیده صبح برایت دعا کردم.
چقدر بی قرار بودم، چقدر دور خودم راه می رفتم. چون شیری وحشی در قفسی تنگ.
فردا ی آن روز صبح وقتی به نزدیک خانه   ات آمدم تا ببینمت، اما چشمانت بسته بود و تو به خوابی همیشگی فرو رفته بودی. اهالی بچه های مارا روی رودخانه انداختند....مثل توله های خالخالی سگ حاجی کمال که زیاد بودند وآنها را هم  روی آب رودخانه می گذاشتند تا آب آنها ببرد....
می گویند در جایی دور که سگ آقا شفیع،  را از آنجا آورده اند ،سگ ها خیلی ارزش دارند.همه دوستشان دارند.
نکند آنجا بهشت روی زمین است.
بهر حال توراهم به بیابان بردند وآنجا زیر گودالی خاک کردند.
چند روز پیش مریم دختر مش حسین، داشت درباره ی ما با دختر دیگری حرف می زد.
می گفت "شب زایمان محلت نگذاشتند و کسی کمکت نکرده تا از درد بمیری."
مریم می گفت "خیلی برایت گریه کرده  است."
کاش من هم بمیرم.درباره من هم حرف زدند.
می گفتند "همه اهالی می گویند سگ آقا رضا عاشق سگ مش مراد شده بود واز روزی که مرده پارس نمی کند نزدیک اذان هم صدایش را مثل بقیه سگ ها نمی شنوند. لاغرشده  وانگار می خواهد بمیرد. شاید هم بیماری گرفته! قرارست اهالی شور کنندتا در بیابان رهایش کنند یا باتیری راحتش کنند که بیماری اش به آنها نرسد." 
دختر مش حسین می گفت "می خواهد مرا فراری دهد."
آری، بهتر است امشب از این دیار بروم.
دوست دارم زودتر بروم،سمت همان جای دور، که سگ آقا شفیع را از آنجا آورده اند..

نویسنده:#اکرم_احمدی(قلمدون)