اکرم احمدی

شاعر و نویسنده

اکرم احمدی

شاعر و نویسنده

اکرم احمدی

سلام .من اکرم احمدی با نام هنری قلمدون هستم. این نام هنری را دوست مهربان عزیزم برایم انتخاب کرد . در شهر زیبا و کوهستانی خرم آباد زندگی می کنم. شهری در میانه رشته کوه های بلند که رودی بزرگ در وسط آن جریان دارد و دو دریاچه در دوسوی شهر آن را به بهشتی زیبا مبدل کرده است.
در هشتم تیرماه ۱۳۶۲ درست در دامنه یک کوه بلند در خیابان شریعتی متولد شدم.
کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی دارم و عاشق ادبیات شیرین فارسی هستم.
سر سوزن ذوقی و دستی به قلم دارم.سال هاست به فعالیت آموزشی در عرصه ادبیات فارسی ( داستان نویسی ، شعر ، علوم و فنون ادبی و فارسی در دوره های ابتدایی و دبیرستان و ...) مشغولم.
🌹از اینکه به وبلاگ من آمدید ودست نوشته هایم را می خوانید، تشکر می کنم.🙏
در صورت تمایل به بهره مندی از دوره های حضوری و مجازی نویسندگی و شعر تماس بگیرید.
شماره تماس : 09016616582

نویسندگان

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اکرم احمدی نویسنده» ثبت شده است

دلنوشته : حصار ندیدنت

جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۱۸ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر


هزار واژه حبس شده در حصار ندیدنت و چه تنگ است قفس نبودن تو .
واژه ها در بستر دلتنگی ،واژگون در شیار خواهش ها ،پشت دهلیز زمان ، لابه لای پرده در انتظار تو نشسنه اند.
  واژه های تب دار بهر دلتنگی تو از نفس افتادند.
منم مبتلا به چشمانت و آن نی لبک لب هایت که مدام نت به نت 
ساز دلم  را می نواخت .

من نیازم، اما تو پراز احساسی ، من سرابم اما تو پراز بارانی

دلنوشته 

نویسنده : اکرم احمدی

داستان کوتاه: تولد

جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۰۴ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

 

با صدایی مثل ترکیدن یک باد کنک بزرگ از خواب پریدم؛ 
نفس کشیدن برایم سخت شده بود، دور تا دورم را آب فرا گرفته بود.
می خواستم فریاد بزنم و کمک بخواهم اما نمی توانستم.
در آن  تاریکی مطللق و مملو از آب، فقط چند لحظه با مرگ فاصله داشتم.
احساسی در درونم می گفت: خودت را نجات بده، تلاش کن، شروع کردم به دست وپا زدن.
صدای  فریاد مادرم را که شنیدم، ضربان قلبم بیشتر شد..
 صدای آرام او، تبدیل به فریاد شده بود.
-خدا؛خدا؛ کمکم کن.
خدا؛یعنی چه کسی بود، هرکس بود حتما آن قدر قدرتمند بود که کمکمان کند، باید من هم صدایش می زدم، اما زبان در دهانم نمی چرخید  
دیگر حرف مرگ وزندگی بود، در دلم گفتم باید من هم صدایش کنم :خ خ خدا، خدا
ناگهان پنجره ای را دیدم؛پنجره ای رو روشنایی، 
 و نوری که در دل تاریکی هویدا شده بود.
دیگر فقط اطرافم آب نبود؛ زلزله ای در آب به وقوع پیوسته بود؛ انگار سومالی بود.
با فشار امواج خروشان به سوی پنجره پرتاب شدم، پاهایم را اطرافیان می کشیدند وبالاخره من نجات پیدا کردم واز آن زلزله وسیل جان سالم بدر بردم.
زبانم گشوده شد، چند نفس عمیق کشیدم وبعد باصدای بلند گریه کردم.
هنوز چشمانم خوب نمی دید، تمام تنم کبود و خیس بود،اما گوش هایم خوب صداها را می شنیدند.
صدای مادرم بود:
-خدایا شکرت؛ به دنیا اومد.
-یعنی جایی که من اومدم اسمش دنیاست.پس اونجا کجا بود، بعد از دنیا کجا میریم..چقدر خسته ام؛ در آغوش مادرم باید بخوابم.

 

نویسنده : اکرم احمدی( قلمدون)

خانه تو

يكشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۴۷ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

به جست و جوی تو ام 

با فانوسی از مهر 

در کوچه های شعر 

هوا

نفس 

 

هر قدم 

 

بوی تو را می دهند

 

کدام سطر مرا به تو می رساند 

 

کدام کوچه

 

دنبال رد پای تو هستم

 

کوچه به کوچه سپید

 

روشنی خانه ای پیداست

 

در من امیدی شعله می کشد 

 

ضربان قلبم می گوید 

 

عاشقی همین حوالی است

 

در خانه قلب تو  

 

اکرم احمدی، کتاب طلوع یک رویا 

شعر سپید: چتر نگاهت

يكشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۴۳ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

شبانگاه

 

بهر دیدار تو

 

جاده شب را پیمودم

 

زیر رقص باران

 

با قدم های شعر

 

 سپیده دم رسیدم

 

به دهکده روز

 

اتراق کردم

 

در مهمان خانه چشمانت

 

خیس باران اشک بودم و

 

 محروم از چتر نگاهت

 

 

آرزو کردم

 

صبح تابش مهرت را 

 

کاش می دانستی

 

بی تو ،من

 

محتاج تکه ای نور می گردم

 

اری من با همان شعاع نور

 

برایت شبانه خواهم نوشت 

 

اکرم احمدی

داستان کوتاه: برای اولین بار...

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۴۴ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

برای اولین بار

چشم های کوچکش رابه قالی دوخت؛
نگاهش رنگ شب داشت، با اینکه رنگ چشمانش روشن بود ولی انگار شب با تمام وحشتش درآنها خانه کرده بود.
فقط پلک می زد وگاهی نگاهش رابه اطراف می انداخت.
می دانست کار خطرناکی هست، ولی باید انجامش می داد.
باید سختی این کار را تحمل می کرد .هربار تصمیم گرفته بود نتوانسته بود.
ولی امروز هر طور بود باید عزمش راجزم می کرد.
وقتی مادرش شروع به کار کرد.
مهران خودش رابه خواب زد.
مهین کنارش نشست ودستی به موهای بلوندش کشید
- حیوونی؛چطور خوابش برده!
مهین به آشپز خانه رفت و با منیژه مادر مهران مشغول حرف زدن شد. 
-اینجا رو هم دستمال بکش!
بعدبه سالن آمد وروی کاناپه لم داد. مهران حس می کرد نفسش به شماره افتاده است.
باخودش گفت: راستی چقدر سخت است خودت رابه خواب بزنی.
غلتی زد وپشتش را به مهین کرد.
مهین مشغول حرف زدن با گوشی همراهش شد.
مهران از جایش بلند شدونشست، فهمیده بود که مکالمه مهین با خواهرش کمتر از 5‌ دقیقه طول نمی کشد.
پس حداقل 5دقیقه وقت داشت خودش را آماده کند.
مهین با دیدن مهران لبخندی زد.
زن با محبتی بود.صدای نازک وچهره ملیحی داشت. لبخند از روی لب هایش پاک نمی شد.گاهی هم گریه می کرد، اما انگار گریه هایش هم به اندازه خنده هایش زیبا بودند.
همیشه با دستمال گلدوزی ابریشمی اشک هایش را پاک می کرد که آرایشش به هم نخورد.
منیژه گاهی برای کمک به خانه آنها می آمد.
مهران ایستاد. قلبش به شدت می تپید. اولین بار بودکه می خواست چنین کاری کند.
نباید مادرش می فهمید. اگر می فهمید حتما ناراحت می شد.
منیژه غرق در کار شده بود. پول کرایه، پول خورد وخوراک، پول مدرسه....
انگار یک کارگر تمام وقت بود، برای فرزندانش....
دستان ترک خورده اش زمخت وخشن شده بودند.
دیگر آن منیژه قبلی نبود؛جدی وکمی عبوس شده بود،با دیگران کم حرف می زد، حتی گاهی باخودش حرف می زد .انگار روح او، تبدیل به مردی خودساخته شده بود.
مهران این ها را می فهمید،به آشپز خانه رفت.
منیژه مشغول شستن ظرف ها بود.
حداقل تا دقایقی از پای ظرفشویی به این طرف نمی آمد.
وقتش رسیده بود. مهران روبروی مهین ایستاد .مهین همچنان لبخند می زد.
روسری سفید وآرایش ملایمش اورا زیباتر کرده بود.
نگاه مهران با نگاه مهین در آمیخت. مهران فقط چهار سال داشت اما به هر حال انسان بود و نیاز هایی داشت.
مگر نه آدم تشنه، سراب را آب می بیند؛ مگر نه آدم گرسنه مجبور به دزدی می شود.خب مهران هم ....
مهین با تعجب به مهران نگاه کرد، ازخواهرش خداحافظی کرد وگفت:عزیزم چی می خواهی؟ گرسنه ای؟
مهران به یکباره خودش را در آغوش مهین انداخت ودستانش را دور گردن او چون حلقه ای آویخت ومهین بهت زده اورا در آغوش کشید ...

✅نویسنده:#اکرم_احمدی(قلمدن)

داستان کوتاه: او هنوز زیبا بود

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۴۳ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

اوهنوز زیبا بود

رنگ آسفالت خیابان تغییر  کرده بود وسفید شده بود.
بارش  برف همچنان ادامه داشت.
یقه پالتوی پشمی اش را بالاتر آورد ودور صورتش پوشاند.
سوزش سرما روی انگشانش تأثیر گذاشته بود، چنانچه احساس می کرد هر لحظه ممکن است انگشانش قطع بشوند.
چاره ای نبود باید در خانه ای را می زد.
نگاهی به دوطرف خیابان انداخت.
در این صبح سرد زمستانی خانه ها گویی جسدهای مرده ای بودند که ته مانده روحشان در حال حلول بود.
هنوز هم کمی توان داشت. باید راه می رفت.
شاید کسی پیدا می شد.
وقتی به بیمارستان فکر می کرد وهزینه های درمان تنها فرزندش دیگر انگار چیزی حس نمیکرد، که سرما،نه خستگی و نه  حتی طعم زندگی.
زندگی او خلاصه شده بود در تلاش برای کمتر درد کشیدن یک موجود کوچک دیگر.
دیگر حتی به چراها وکاش ها فکر نمی کرد.
 به آینده و به موعظه های کتب دینی و حتی به قانون ها نمی اندیشید.
نگاهی به آسمان کرد.
آیا می شد دعا کرد!
انگار یادش رفته بود برای هرچیزی نمی شود، دعا کرد.
شایدبا نگاهش چیزی خواست از کسی که انگار اولین سلول بدنش با وجوداوعحین شده بود.
صدای ماشینی که آرام آرام چون سوسماری وحشی در دل جاده می لغزید، اورا به خود آورد.
سریع کیفش را باز کرد، کمی عطر زد و آیینه اش را در آورد؛ یقه پالتویش را از روی صورتش کنار کشید؛ خوب بود.اوهنوز زیبا بود....

نویسنده: #اکرم_احمدی(قلمدون)