اکرم احمدی

شاعر و نویسنده

اکرم احمدی

شاعر و نویسنده

اکرم احمدی

سلام .من اکرم احمدی با نام هنری قلمدون هستم. این نام هنری را دوست مهربان عزیزم برایم انتخاب کرد . در شهر زیبا و کوهستانی خرم آباد زندگی می کنم. شهری در میانه رشته کوه های بلند که رودی بزرگ در وسط آن جریان دارد و دو دریاچه در دوسوی شهر آن را به بهشتی زیبا مبدل کرده است.
در هشتم تیرماه ۱۳۶۲ درست در دامنه یک کوه بلند در خیابان شریعتی متولد شدم.
کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی دارم و عاشق ادبیات شیرین فارسی هستم.
سر سوزن ذوقی و دستی به قلم دارم.سال هاست به فعالیت آموزشی در عرصه ادبیات فارسی ( داستان نویسی ، شعر ، علوم و فنون ادبی و فارسی در دوره های ابتدایی و دبیرستان و ...) مشغولم.
🌹از اینکه به وبلاگ من آمدید ودست نوشته هایم را می خوانید، تشکر می کنم.🙏
در صورت تمایل به بهره مندی از دوره های حضوری و مجازی نویسندگی و شعر تماس بگیرید.
شماره تماس : 09016616582

نویسندگان

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قلمدون» ثبت شده است

داستان کوتاه ۱۳کلمه ای

جمعه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۲۱ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

کفش

 -ببخشید کفش مسابقه دارید؟
فروشنده به تنها پای سارا خیره شد!
-شماره چند؟

نویسنده: اکرم احمدی(قلمدون)

خانه تو

يكشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۴۷ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

به جست و جوی تو ام 

با فانوسی از مهر 

در کوچه های شعر 

هوا

نفس 

 

هر قدم 

 

بوی تو را می دهند

 

کدام سطر مرا به تو می رساند 

 

کدام کوچه

 

دنبال رد پای تو هستم

 

کوچه به کوچه سپید

 

روشنی خانه ای پیداست

 

در من امیدی شعله می کشد 

 

ضربان قلبم می گوید 

 

عاشقی همین حوالی است

 

در خانه قلب تو  

 

اکرم احمدی، کتاب طلوع یک رویا 

شعر سپید: چتر نگاهت

يكشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۴۳ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

شبانگاه

 

بهر دیدار تو

 

جاده شب را پیمودم

 

زیر رقص باران

 

با قدم های شعر

 

 سپیده دم رسیدم

 

به دهکده روز

 

اتراق کردم

 

در مهمان خانه چشمانت

 

خیس باران اشک بودم و

 

 محروم از چتر نگاهت

 

 

آرزو کردم

 

صبح تابش مهرت را 

 

کاش می دانستی

 

بی تو ،من

 

محتاج تکه ای نور می گردم

 

اری من با همان شعاع نور

 

برایت شبانه خواهم نوشت 

 

اکرم احمدی

دست هایت

يكشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۴۰ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

دستهایت بوی گندم می دهد


بوی دنیایی تفاهم می دهد


بر سپهر بی کران روی تو


بادهایی از صبا بر موی تو


چشمهایت یک غزال بی صدا


ابر و باران و شبی بی انتها


لب به لب چون میگذاری بی صدا


نغمه ها پیدا شود با هر ندا


تو نباشی شعر من عصیان کند


این دلم با حسرتت طوفان کند.

شاعر : اکرم احمدی ، کتاب طلوع یک رویا

 

موسیقی روییدنم

يكشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۳۴ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

کاش گیتاری شوم،

 

از جنس قدم های بودنت

 

برای جهانی 

 

که در من تنها تو را می شناسد  

 

ای تک توازنده ی ساز قلبم

 

  من  با نت لبانت

 

ترانه می پاشم 

 

بر تن شهر عاشقی

 

  و با بند لتد انگشتانت

 

هر واژه شوق شعر شدن می دهم 

 

تنها برای تو

 

تنها 

 


اکرم احمدی

آتش جان ها

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۸:۱۴ ب.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

❤️ای مهرتو درجان ها،آغوش توبستان ها
❤️من درشب هجرانت ،دردام شبستان ها
❤️گویند حذر باید از روی تو ای ماهم 
❤️دوری نگه باید از چشم تو ای شاهم 
❤️گویند که زنجیرست آن زلف پریشانت 
❤️درحجله یک هوراست آن صورت عریانت
❤️آشفته ی تنهایم درحجله ی جانی تو 
❤️عریانی روحم را تن پوش نهانی تو 
❤️گم گشته آن رویم ،دل بسته به یک مویم 
❤️ای شب تو بدان این را آغوش که راجویم
❤️او آتش جان ها هست نزدیک نشوجانا
❤️این حرف رقیبانست دوری نکنم یارا
❤️گرآتش جان هایی پس این خنکی ازچیست 
❤️من مست گلستانم، این بوی گلاب ازکیست

شاعر: اکرم احمدی

داستان کوتاه: او هنوز زیبا بود

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۴۳ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

اوهنوز زیبا بود

رنگ آسفالت خیابان تغییر  کرده بود وسفید شده بود.
بارش  برف همچنان ادامه داشت.
یقه پالتوی پشمی اش را بالاتر آورد ودور صورتش پوشاند.
سوزش سرما روی انگشانش تأثیر گذاشته بود، چنانچه احساس می کرد هر لحظه ممکن است انگشانش قطع بشوند.
چاره ای نبود باید در خانه ای را می زد.
نگاهی به دوطرف خیابان انداخت.
در این صبح سرد زمستانی خانه ها گویی جسدهای مرده ای بودند که ته مانده روحشان در حال حلول بود.
هنوز هم کمی توان داشت. باید راه می رفت.
شاید کسی پیدا می شد.
وقتی به بیمارستان فکر می کرد وهزینه های درمان تنها فرزندش دیگر انگار چیزی حس نمیکرد، که سرما،نه خستگی و نه  حتی طعم زندگی.
زندگی او خلاصه شده بود در تلاش برای کمتر درد کشیدن یک موجود کوچک دیگر.
دیگر حتی به چراها وکاش ها فکر نمی کرد.
 به آینده و به موعظه های کتب دینی و حتی به قانون ها نمی اندیشید.
نگاهی به آسمان کرد.
آیا می شد دعا کرد!
انگار یادش رفته بود برای هرچیزی نمی شود، دعا کرد.
شایدبا نگاهش چیزی خواست از کسی که انگار اولین سلول بدنش با وجوداوعحین شده بود.
صدای ماشینی که آرام آرام چون سوسماری وحشی در دل جاده می لغزید، اورا به خود آورد.
سریع کیفش را باز کرد، کمی عطر زد و آیینه اش را در آورد؛ یقه پالتویش را از روی صورتش کنار کشید؛ خوب بود.اوهنوز زیبا بود....

نویسنده: #اکرم_احمدی(قلمدون)

داستان یک سگ

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۳۶ ق.ظ | اکرم احمدی | ۰ نظر

#داستان_کوتاه_فابل 

#داستان_یک_سگ

روزها از پی هم سپری می شود، ولی دیگر از تو خبری نیست.
دیگر بوی تنت را نسیم برایم نمی آورد.
دیگر آن چشمان پرعطش در نگاهم گم نمی شود.
امروز وقتی کنار گوسفندان بودم یکی از آنها به نزدیکم آمد؛چشم هایش همرنگ چشمان تو بود وچقدر احساس کردم دلم برایت تنگ شده و ناخواسته اشک ریختم.

چه شد!با ما چه کردند....
یادت می آید اولین باری که به ده آمده بودید.تو هم مثل من لابه لای گوسفندان راه می رفتی.
همان روز یکی از گوسفندان شما فرار کرد.چقدر دنبالش گشتیم.
پای تو به سنگی برخورد کرد و زخمی شد، کمکت کردم تا بلند شوی.
آن شب تابستان به تو گفتم حالا که گوسفند پیداشده، دور از چشم اهالی بیا امشب را کنار هم باشیم.تا صبح کنارهم بودیم ...
 نزدیک اذان بود که بلند شدیم وبه ده برگشتیم.
بعد از آن تمام فکر من  شده بود دیدن تو.
ظهرها کنار هم در صحرا می خوابیدیم .چند ماه بعد بود که فهمیدم قرارست بچه دار شویم.
تو آنها را به دنیا آوردی. آنهاچقدر کوچک وزیبا بودند.
یکی شبیه من، یکی شبیه تو.
آن شب تا سپیده صبح برایت دعا کردم.
چقدر بی قرار بودم، چقدر دور خودم راه می رفتم. چون شیری وحشی در قفسی تنگ.
فردا ی آن روز صبح وقتی به نزدیک خانه   ات آمدم تا ببینمت، اما چشمانت بسته بود و تو به خوابی همیشگی فرو رفته بودی. اهالی بچه های مارا روی رودخانه انداختند....مثل توله های خالخالی سگ حاجی کمال که زیاد بودند وآنها را هم  روی آب رودخانه می گذاشتند تا آب آنها ببرد....
می گویند در جایی دور که سگ آقا شفیع،  را از آنجا آورده اند ،سگ ها خیلی ارزش دارند.همه دوستشان دارند.
نکند آنجا بهشت روی زمین است.
بهر حال توراهم به بیابان بردند وآنجا زیر گودالی خاک کردند.
چند روز پیش مریم دختر مش حسین، داشت درباره ی ما با دختر دیگری حرف می زد.
می گفت "شب زایمان محلت نگذاشتند و کسی کمکت نکرده تا از درد بمیری."
مریم می گفت "خیلی برایت گریه کرده  است."
کاش من هم بمیرم.درباره من هم حرف زدند.
می گفتند "همه اهالی می گویند سگ آقا رضا عاشق سگ مش مراد شده بود واز روزی که مرده پارس نمی کند نزدیک اذان هم صدایش را مثل بقیه سگ ها نمی شنوند. لاغرشده  وانگار می خواهد بمیرد. شاید هم بیماری گرفته! قرارست اهالی شور کنندتا در بیابان رهایش کنند یا باتیری راحتش کنند که بیماری اش به آنها نرسد." 
دختر مش حسین می گفت "می خواهد مرا فراری دهد."
آری، بهتر است امشب از این دیار بروم.
دوست دارم زودتر بروم،سمت همان جای دور، که سگ آقا شفیع را از آنجا آورده اند..

نویسنده:#اکرم_احمدی(قلمدون)