داستان کوتاه : بودا
داستان کوتاه : بودا
این روزها عجیب حالم بد است. گاهی به خودم بد و بیراه می گویم و گاهی خود را تحسین می کنم. انگار زده به سرم.
حس می کنم به آخر خط رسیده ام. لبریز احساسات متضادم. در مغزم هیاهوی آدم های مختلفی است که هر روز مجبورم آنها را در خانواده ، محیط کار و حتی فضای مجازی تحمل کنم.
امروز یاد الیزا افتادم . الیزا دختر همسایه مان بود که من در شانزده سالگی عاشقش شدم. دوسال مدام به او فکر می کردم و سر راه مدرسه اش در سرما و گرما می ماندم تا بیاید. ولی قبل از آنکه احساسم را به او بگویم ازدواج کرد. خیلی وقت است از الیزا بی خبرم. مدتی پیش شنیدم شوهرش مرده و بیوه شده.
سام همسایه قدیمی مان که این خبر را به من داد ، مرا تشویق کرد که او را ببینم. ولی من گفتم" نه من بودای سی سال پیشم و نه او الیزای شانزده ساله قبل.هر کدام از،ما کلی تغییر کرده ایم و آدم های دیگری شده ایم. از آن الیزا برای من تنها یک خاطره مانده است."
من هر چند سال یک بار عاشق می شوم. دوسال بعد از ازدواج الیزا عاشق پرستار پدربزرگم شدم. او زنی بلند قامت و بسیار زیبا بود که وقتی شنید دوستش دارم سیلی محکمی به صورتم زد. من فقط خواستم تجربه تلخ نگفتن احساسم را به عشقم تکرار نکنم. من آن موقع ۲۵ سال داشتم و رز پرستار پدربزرگم ۳۸ ساله بود.
رز مرا به چشم یک پسر بچه می دید و بعدها پدربزرگم گفت پسرجان ،او عاشق مردی هست که کر و لال و معلول است.
من از اینکه چند سال وقتم را برای رز گذاششته بودم خیلی ناراحت بودم. هربار که رز برای من چیزی آورده بود گمان برده بودم از سر عشق است در حالی که اوتنها به من لطفی کودکانه کرده بود.
دیگر نمی خواستم به هیچ دختری فکر کنم.
اما یک سال بعد وقتی استخدام شدم ، دو دختر از همکارانم عاشق من شدند. فانی مرا برای ازدواج می خواست و سوشی فقط به دوستی با من فکر می کرد.
من با فانی ازدواج کردم تا وارد رابطه ای بی فرجام نشوم. ولی فانی بعد از مدت کوتاهی عشقش کم رنگ شد و آنجا بود که فهمیدم عشق فانی ، واقعا فانی بود.
سوشی هنوز هم مرا می خواست ولی من دیگر حوصله حرف زدن با هیچ دختری را نداشتم.
پنج سال زندگی با فانی و تحمل تمام بچه بازی هایش همه انرژیم را گرفته بود.
سوشی مرا دلداری می داد ولی دیگر از عشقش حرفی نمی زد.
سه سال تنهایی تجربه ای بود که برای هضم زندگی با فانی نیاز داشتم.
حالا دیگر دنبال اینکه حتما عاشق شوم یا کسی عاشقم باشد نیستم. فکر می کنم دوست داشتن هم کافیست. کاش کسی شبیه خودم پیدا شود، اخلاقم را بداند و درکم کند و کنارم باشد.
دیشب سوشی به من زنگ زد و گفت : من هنوز دوستت دارم.
اما من جوابش را با سردی تمام دادم. ولی سوشی ناراحت نشد و با من خداحافظی گرمی کرد و خندید. پرسیدم چرا می خندی؟ او گفت : فکر کنم مدتی است عاشقم شدی و خودت بی خبری!
ولی من گفتم : نه. تو فقط سوشی هستی.
ولی او تنها کسی بوده که با وجود تمام عشق های خنده دار من، مرا به مسخره نگرفته و مدام دلداریم داده و اخلاق مرا تحمل کرده است.فکر کنم سوشی واقعا عاشق است.
دفتر خاطرات مضحک روزمره ام را می بندم. چای سردم را می نوشم.
گوشی ام را بر می دارم و به سوشی طبق معمول هر شب پیام می دهم : فردا عصر اگر کارت زود تمام شد بیا یک قهوه باهم بخوریم.
نویسنده : اکرم احمدی
- ۰۲/۰۳/۰۹