داستان کوتاه : کبوتر باز

کبوتر را در میان دستانم گرفتم و محکم بوسیدم. پرهای سفید و نرمش در دستم تاب می خورد.
چشمان کوچک و سیاهش را به من دوخته بود تا رهایش کنم. ایستادم و به هوا انداختمش. شروع کرد به دور زدن با سایر کبوترها.
سبگار را روشن کردم و به پروازشان خیره شدم.صدایشان که بلند می شد حالم دگرگون می شد. 
ناخواسته چشمم به خانه همسایه افتاد. زن همسایه داشت حیاطش را می شست. مرا که دید سریع رفت و چادری به سر کرد. سرم را پایین انداختم. ولی با بد و بیراه های صدای شوهرش از پشت قفس حیاطشان را پاییدم. 
- بی پدر و مادر، بازم اومدی حیاط، مگه نمی بینی این مردتیکه کبوتر باز اون بالا داره دید می زنه.
با صدای فریادهای زن فهمیدم دارد کتک می خورد. 
خون جلوی چشمانم را گرفت. شنیده بودم مرد بدگمانی است و مدام اذیتش می کند. ولی این طور ندیده بودم.
از پشت بام پریدم داخل حیاطشان. با کمربند به جان زن بیچاره افتاده بود.
گفتم : اوزی، من کی دید زدم. برو خودت درست کن که زورت به یه زن می رسه. مفنگی.
چاقویی برداشت و به سمتم حمله کرد. 
- بار چندمته میای اینجا. بگو ببینم چی بینتونه.
سرم گیج رفت. احساس کردم خون به مغزم نمی رسد. به سمتش حمله کردم و محکم به دیوار کوبیدمش. خون از بینی اش سرازیرشد.
زن مات و مبهوت خشکش زده بود. تازه آن لحظه برای اولین بار دیدمش. 
- ک کشتیش! کشتیش.
با صدای جیغش همسایه ها به داخل ریختند.
هنوز زنده بود. او به بیمارستان و من راهی زندان شدم.
ده سال حبس من و اسیب دیدگی نخاع مرد و فلج او ثمره لذت دیدن پرواز کبوترها بود.

نویسنده : اکرم احمدی