شعر چشمان تو
دوشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۱، ۰۲:۰۹ ب.ظ |
اکرم احمدی
|
۰ نظر
شب رسبد از راه
باز چادرش را انداخت
روی یک قاصدک خفته به ناز
روی زیبایی یک پروانه
روی پرهای کبوتر
روی یک بستر گل با غنچه
آری انداخته بود
روی تنهایی یک زن در تخت
روی یک وحشت لبریز از درد
روی یک برگ گل نارون پیر
روی کاج زمین افتاده
روی یک زخم به خون آغشته
چادر مشکی خود را ناگه
روی چشمان من انداخته بود
خفته اما بیدار
پی تو در آن شب
ته یک کوچه ظلمت بودم
و درآن تاریکی
طرح چشمان تو را می دیدم
تو پر از حادثه و
من پر از وحشت و درد
به در خانه تو راهی نبود
رانده خانه چشمت بودم
بوی تو می آمد
زیر عطر گل یاس
من نفس هایم را
بانگاه تو پر از دل کردم
ناگهان حرف زدی
تو غم انگیز ترین شعر جهان را گفتی
ان نگاهت غزلی تازه سرود
غزل شب زده تنهایی
که دلت را برده و
دلت در دل او محبوس است
تا نگاهت کردم
تو در آن تاریکی محو و تاریک شدی
من شنیدم غزلت را و
قسم بر تمش پنجره ها
بر دل ساده ی امواج
بر سر انگشت نسیم
روی موهای او با غمزه و ناز
برتمام هستی
که تو را خوب شنیدم در شب
چه بخواهی و چه نه !