تماشایی ترین نقش جهان است
شعاع نرگس چشم سیاهت
میان بستر گلهای وحشی
تمام بادها، مست نگاهت
در آغوش چمن ها خسته دیدم
تو را همچون گرفتار سرابی
تو را مانند یک پروانه دیدم
میان گلشن اما در حبابی
تو یک آغوش پاک و بوسه ای ناب
تو آن آهو وش شیدای هستی
به غیر از تو چه خواهم از خدا من
داستان_کوتاه_فابل
#داستان_یک_سگ
روزها از پی هم سپری می شود، ولی دیگر از تو خبری نیست.
دیگر بوی تنت را نسیم برایم نمی آورد.
دیگر آن چشمان پرعطش در نگاهم گم نمی شود.
امروز وقتی کنار گوسفندان بودم یکی از آنها به نزدیکم آمد؛چشم هایش همرنگ چشمان تو بود وچقدر احساس کردم دلم برایت تنگ شده و ناخواسته اشک ریختم.
چه شد!با ما چه کردند....
یادت می آید اولین باری که به ده آمده بودید.تو هم مثل من لابه لای گوسفندان راه می رفتی.
همان روز یکی از گوسفندان شما فرار کرد.چقدر دنبالش گشتیم.
پای تو به سنگی برخورد کرد و زخمی شد، کمکت کردم تا بلند شوی.
آن شب تابستان به تو گفتم حالا که گوسفند پیداشده، دور از چشم اهالی بیا امشب را کنار هم باشیم.تا صبح کنارهم بودیم ...
نزدیک اذان بود که بلند شدیم وبه ده برگشتیم.
بعد از آن تمام فکر من شده بود دیدن تو.
ظهرها کنار هم در صحرا می خوابیدیم .چند ماه بعد بود که فهمیدم قرارست بچه دار شویم.
تو آنها را به دنیا آوردی. آنهاچقدر کوچک وزیبا بودند.
یکی شبیه من، یکی شبیه تو.
آن شب تا سپیده صبح برایت دعا کردم.
چقدر بی قرار بودم، چقدر دور خودم راه می رفتم. چون شیری وحشی در قفسی تنگ.
فردا ی آن روز صبح وقتی به نزدیک خانه ات آمدم تا ببینمت، اما چشمانت بسته بود و تو به خوابی همیشگی فرو رفته بودی. اهالی بچه های مارا روی رودخانه انداختند....مثل توله های خالخالی سگ حاجی کمال که زیاد بودند وآنها را هم روی آب رودخانه می گذاشتند تا آب آنها ببرد....
می گویند در جایی دور که سگ آقا شفیع، را از آنجا آورده اند ،سگ ها خیلی ارزش دارند.همه دوستشان دارند.
نکند آنجا بهشت روی زمین است.
بهر حال توراهم به بیابان بردند وآنجا زیر گودالی خاک کردند.
چند روز پیش مریم دختر مش حسین، داشت درباره ی ما با دختر دیگری حرف می زد.
می گفت "شب زایمان محلت نگذاشتند و کسی کمکت نکرده تا از درد بمیری."
مریم می گفت "خیلی برایت گریه کرده است."
کاش من هم بمیرم.درباره من هم حرف زدند.
می گفتند "همه اهالی می گویند سگ آقا رضا عاشق سگ مش مراد شده بود واز روزی که مرده پارس نمی کند نزدیک اذان هم صدایش را مثل بقیه سگ ها نمی شنوند. لاغرشده وانگار می خواهد بمیرد. شاید هم بیماری گرفته! قرارست اهالی شور کنندتا در بیابان رهایش کنند یا باتیری راحتش کنند که بیماری اش به آنها نرسد."
دختر مش حسین می گفت "می خواهد مرا فراری دهد."
آری، بهتر است امشب از این دیار بروم.
دوست دارم زودتر بروم،سمت همان جای دور، که سگ آقا شفیع را از آنجا آورده اند..
پایان
نویسنده : اکرم احمدی( سال ۱۳۹۵)
داستان کوتاه : بی دل
صدای جیرجیر در که بلند شد ، فهمیدم سهند آمده است.
چشمانم را بستم و خودم را به خواب زدم. سهند وارد خانه شد و یک راست به سمت اتاق خواب رفت. لباس هایش را که عوض کرد به آشپرخانه رفت و لیوان آبی خورد.
روی کاناپه دراز کشیده بودم و منتظر بودم بخوابد. بدون سر و صدا به اتاق رفت و در را بست.
چشمانم را باز کردم و در تاریکی محض به پنجره نیمه بازکه نسیم ملایم بهاری از آن می وزید خیره شدم. پرده تکان می خورد و بوی یاس درخت همسایه به داخل خانه می آمد.
از کاناپه بلند شدم و به سمت اتاق رفتم. خوابم نمی آمد. همیشه آرزو می کردم سهند بزرگ شود ، کار و بارم رونق بگیرد، خانه و ماشین بخرم، مسافرت بروم ، لباس های خوب بپوشم و رانندگی یاد بگیرم. حالا همه چیز را به دست آورده بودم ولی باز چرا احساس خلاء می کردم.
وقتی ۲۰ سالم بود همسرم فوت کرده بود و من که اون روزها در اوج شرایط مالی بد بودم، به دنبال کار هر دری را می زدم.
بالاخره توانستم با خیاطی کم کم سر و سامانی به زتدگیم دهم. آنقدر کار کردم که دوختن دم کن ها با نخ و سوزن را به ایجاد یک تولیدی لباس تبدیل کردم.
ولی وقتی همه چیز را بدست آورده بودم، بیشتر احساس ناراحتی می کردم. فکر می کردم : شاید قرار است بمیرم. یعنی کار دیگری در این دنیا ندارم.
تنها تنوع زندگیم گوشی بود که دستم بود و مردی که دقیقا ده سال بود به من هرزگاهی پیام می داد، شعر می فرستاد، درددل می کرد، از احساسش به من می گفت. ولی نام و نشان خود را نمی داد. حتی گاهی پشت در برایم گل رز می گذاشت. اوایل سعی می کردم پیدایش کنم. ولی دیدم فایده ندارد، من هم بی خیال شدم و در اوقات فراغتم پیام هایش را می خواندم. گاهی جواب تند می دادم و گاهی با نرمش من هم از کار و بارم می گفتم. گاهی هم در نهایت بی اعتنایی جوابی نمی دادم.
خودش می گفت : فقط بدان کسی هستم که دوستت دارد. اسمم را بگذار بی دل، چون دلم در گرو توست.
قطعا اگر به خواستگاریم می آمد جواب رد می شنید.
دیگر هیچ چیز به من احساس خوشی نمی داد. با ابنکه سهند کار خوبی داشت و می خواست ازدواج کند ولی باز من خیلی خوشحال نبودم. حس می کردم یک چیزی کم است. شاید هم کم بوده ولی به چشم من نیامده بود.
فردای آن روزصبح پالتوی چرم خود را پوشیدم و به پارک رفتم. چند روزی بود که از بی دل هم خبری نبود.
البته در آخرین پیامش گفته بود چند روزی گوشیش را قرارست بدهد تعمیرات و گوشی ندارد.گفتم نکند مرده. ولی نه زبانم لال خدانکند. در این دنیا بی دل تنها کسی است که بی توقع به یادم بود و با همه بی اعتنایی هایم هنوز مانده بود.
لابه لای افکار درهمم از خدا خواستم گمشده ای را به من نشان دهد تا انگیزه زندگی پیدا کنم چیزی یا کسی یا کاری که حالم را خوب کند.
سری به بهزیستی زدم و مثل همیشه با خرید و دادن وسایل به بچه های آنجا ساعتی را گذراندم.
همین که در راه می آمدم مردی را با چهره ای خشن روبرویم دیدم. سبیل های کلفتش بیشتر از آنکه رعب آور باشد خنده دار بود. قامت بلند و هیکل ورزیده اش در ذوق می زد. لباس راننده های کامیون را به تن داشت و بوی تند بنزین را می داد. بی اراده خندیدم. با خودم گفتم بیچاره زنش که باید هر روز این چهره را تحمل کند.
بعد از فوت امیر، سیل خواستگاران به سراغم آمد ولی من دیگر حوصله زندگی مشترک را نداشتم. آنقدر در چند سال با امیر سختی کشیده بودم که مرا از هرچه مرد است بیزار کند.
خواستگاران با چهره ها و موقعیت های مختلف می آمدند و من همه را رد می کردم..معتقد بودم دوست داشتن واقعی وجود ندارد. باید چند سال بگذرد تازه بفهمی طرف با تو جور است یانه؟ واقعا دوستت دارد یا نه؟
مرد با موهای فرفری بلند و درهم نزدیکم آمد و گفت : سلام۰ خانم صالحی عزیز.
اخم هایم را که با یک نیشخند همراه بود، درهم کردم. بوی عطر لباسم با بوی بنزین آمیخته شد.خودم را جمع و جور کردم و جدی گفتم : سلام ، ببخشید شما ؟
- بی دل هستم. بی دل.
نویسنده : اکرم احمدی
داستان کوتاه : بودا
این روزها عجیب حالم بد است. گاهی به خودم بد و بیراه می گویم و گاهی خود را تحسین می کنم. انگار زده به سرم.
حس می کنم به آخر خط رسیده ام. لبریز احساسات متضادم. در مغزم هیاهوی آدم های مختلفی است که هر روز مجبورم آنها را در خانواده ، محیط کار و حتی فضای مجازی تحمل کنم.
امروز یاد الیزا افتادم . الیزا دختر همسایه مان بود که من در شانزده سالگی عاشقش شدم. دوسال مدام به او فکر می کردم و سر راه مدرسه اش در سرما و گرما می ماندم تا بیاید. ولی قبل از آنکه احساسم را به او بگویم ازدواج کرد. خیلی وقت است از الیزا بی خبرم. مدتی پیش شنیدم شوهرش مرده و بیوه شده.
سام همسایه قدیمی مان که این خبر را به من داد ، مرا تشویق کرد که او را ببینم. ولی من گفتم" نه من بودای سی سال پیشم و نه او الیزای شانزده ساله قبل.هر کدام از،ما کلی تغییر کرده ایم و آدم های دیگری شده ایم. از آن الیزا برای من تنها یک خاطره مانده است."
من هر چند سال یک بار عاشق می شوم. دوسال بعد از ازدواج الیزا عاشق پرستار پدربزرگم شدم. او زنی بلند قامت و بسیار زیبا بود که وقتی شنید دوستش دارم سیلی محکمی به صورتم زد. من فقط خواستم تجربه تلخ نگفتن احساسم را به عشقم تکرار نکنم. من آن موقع ۲۵ سال داشتم و رز پرستار پدربزرگم ۳۸ ساله بود.
رز مرا به چشم یک پسر بچه می دید و بعدها پدربزرگم گفت پسرجان ،او عاشق مردی هست که کر و لال و معلول است.
من از اینکه چند سال وقتم را برای رز گذاششته بودم خیلی ناراحت بودم. هربار که رز برای من چیزی آورده بود گمان برده بودم از سر عشق است در حالی که اوتنها به من لطفی کودکانه کرده بود.
دیگر نمی خواستم به هیچ دختری فکر کنم.
اما یک سال بعد وقتی استخدام شدم ، دو دختر از همکارانم عاشق من شدند. فانی مرا برای ازدواج می خواست و سوشی فقط به دوستی با من فکر می کرد.
من با فانی ازدواج کردم تا وارد رابطه ای بی فرجام نشوم. ولی فانی بعد از مدت کوتاهی عشقش کم رنگ شد و آنجا بود که فهمیدم عشق فانی ، واقعا فانی بود.
سوشی هنوز هم مرا می خواست ولی من دیگر حوصله حرف زدن با هیچ دختری را نداشتم.
پنج سال زندگی با فانی و تحمل تمام بچه بازی هایش همه انرژیم را گرفته بود.
سوشی مرا دلداری می داد ولی دیگر از عشقش حرفی نمی زد.
سه سال تنهایی تجربه ای بود که برای هضم زندگی با فانی نیاز داشتم.
حالا دیگر دنبال اینکه حتما عاشق شوم یا کسی عاشقم باشد نیستم. فکر می کنم دوست داشتن هم کافیست. کاش کسی شبیه خودم پیدا شود، اخلاقم را بداند و درکم کند و کنارم باشد.
دیشب سوشی به من زنگ زد و گفت : من هنوز دوستت دارم.
اما من جوابش را با سردی تمام دادم. ولی سوشی ناراحت نشد و با من خداحافظی گرمی کرد و خندید. پرسیدم چرا می خندی؟ او گفت : فکر کنم مدتی است عاشقم شدی و خودت بی خبری!
ولی من گفتم : نه. تو فقط سوشی هستی.
ولی او تنها کسی بوده که با وجود تمام عشق های خنده دار من، مرا به مسخره نگرفته و مدام دلداریم داده و اخلاق مرا تحمل کرده است.فکر کنم سوشی واقعا عاشق است.
دفتر خاطرات مضحک روزمره ام را می بندم. چای سردم را می نوشم.
گوشی ام را بر می دارم و به سوشی طبق معمول هر شب پیام می دهم : فردا عصر اگر کارت زود تمام شد بیا یک قهوه باهم بخوریم.
نویسنده : اکرم احمدی
داستان کوتاه : کبوتر باز
کبوتر را در میان دستانم گرفتم و محکم بوسیدم. پرهای سفید و نرمش در دستم تاب می خورد.
چشمان کوچک و سیاهش را به من دوخته بود تا رهایش کنم. ایستادم و به هوا انداختمش. شروع کرد به دور زدن با سایر کبوترها.
سبگار را روشن کردم و به پروازشان خیره شدم.صدایشان که بلند می شد حالم دگرگون می شد.
ناخواسته چشمم به خانه همسایه افتاد. زن همسایه داشت حیاطش را می شست. مرا که دید سریع رفت و چادری به سر کرد. سرم را پایین انداختم. ولی با بد و بیراه های صدای شوهرش از پشت قفس حیاطشان را پاییدم.
- بی پدر و مادر، بازم اومدی حیاط، مگه نمی بینی این مردتیکه کبوتر باز اون بالا داره دید می زنه.
با صدای فریادهای زن فهمیدم دارد کتک می خورد.
خون جلوی چشمانم را گرفت. شنیده بودم مرد بدگمانی است و مدام اذیتش می کند. ولی این طور ندیده بودم.
از پشت بام پریدم داخل حیاطشان. با کمربند به جان زن بیچاره افتاده بود.
گفتم : اوزی، من کی دید زدم. برو خودت درست کن که زورت به یه زن می رسه. مفنگی.
چاقویی برداشت و به سمتم حمله کرد.
- بار چندمته میای اینجا. بگو ببینم چی بینتونه.
سرم گیج رفت. احساس کردم خون به مغزم نمی رسد. به سمتش حمله کردم و محکم به دیوار کوبیدمش. خون از بینی اش سرازیرشد.
زن مات و مبهوت خشکش زده بود. تازه آن لحظه برای اولین بار دیدمش.
- ک کشتیش! کشتیش.
با صدای جیغش همسایه ها به داخل ریختند.
هنوز زنده بود. او به بیمارستان و من راهی زندان شدم.
ده سال حبس من و اسیب دیدگی نخاع مرد و فلج او ثمره لذت دیدن پرواز کبوترها بود.
نویسنده : اکرم احمدی
مثل یک انسان
-اینجا چقدر خوش خوش آب وهواست.همه چیز خوب است، سرسبزی و درخت و یک آسمان صاف آبی،چه نصیبی بهتر از این.
می توانم در این همه اکسیژن محض نفس عمیق بکشم ورایحه ی گل های وحشی را استشمام کنم.
می توانم در کنار دوستان و خانواده ام غذا بخورم وبعد زیر سایه ی درختی آرام بخوابم.
وقتی هم که بیدار شوم، دشت زیر پایم باشد.
هنگام غروب هم که خورشید جامه ی سرخش را به تن می کند، همه باهم به خانه برگردیم واز دیدن آسمان مغرب لذت ببریم.
در حین رفتن همه باهم حرف بزنیم واز کارهایمان بگوییم.
بالاخره این هم خودش لذتی دارد، اینکه محدوده فکر ما در همین حد است.
اینکه ما نمی دانیم و حتی نمی خواهیم بدانیم که فردا چه می شود، از کجا آمده ایم و اصلا چرا آمده ایم؟
اما من نمی خواهم این گونه باشم!
برای همین گاهی کنار چوپان مهربانمان می روم، سعی می کنم مثل او بنشینم و به دور دست ها خیره شوم و هنگامی در نی لبک تنهایی اش که می دانم همنوا با خورشید وباد و زمان و زمین است، می نوازد؛ سرم را روی پاهایش بگذارم و خوب گوش دهم، تا روح من نیز به شنیدن عادت کند وبا زبانی که می دانم او فقط می فهمد،بگویم: می خواهم فقط گوسفند نباشم؛ می خواهم اگر انسان هم نشدم مثل انسان بیندیشم و رفتار کنم.
نویسنده : اکرم احمدی(قلمدون)
جای خالی مادر
احسان زیر آفتاب ۴۰درجه تابستان ایستاده بود تا صاحب خانه برسد.
وقتی از دور او را دید، جلو رفت وبعد از سلام و احوال پرسی گفت: من حاضرم این خونه رو دو برابر قیمت بخرم.
-آخه پسر جون، این خونه کلنگی به چه دردت می خوره؛ چند تا اتاق داره که با یه زمین لرزه آوار میشن.
- من چون تو این خونه بزرگ شدم، گاهی میام سر می زنم.
- چی بگم، من به همون قیمت زمینش می فروشم.فردا بیا بنگاه.لحظاتی بعد احسان با آرامشی وصف ناپذیر به داخل خانه آمد.
مستاجر ها همه در حیاط بودند وبا محض دیدن احسان به سمتش آمدند و شروع به تشکر کردند.
احسان دقایقی کنار آن ها ماند وبعد به اتاق خودشان رفت.
اتاق مثل همیشه مرتب بود.چادر نماز مادرش را در بدو ورود روی چوب رختی دید، طبق معمول آن را در آغوش گرفت و در حالی که آن را می بویید روی تاقچه لب پنجره نشست.
-بازم نشستی اونجا، بیا پایین الان همسایه ها فکر می کنن داری اونا رو می بینی.
روی میز کوچک گوشه اتاق توری سفید تمیزی پهن شده بود و روی آن سماور نفتی قدیمی بود. روی سماور یک قوری چینی گلدار بود.
انگار هنوز هم مادرش کنار میز نشسته بود وتسبیح گلی به دستش ذکر می کرد.
چند لحظه یک بار به حیاط نگاهی می انداخت.
- زمستان بود و هوا سرد.
ما در این خانه با دوخانواده دیگر زندگی می کردیم.سهم ما یک اتاق و آشپزخانه بود.
آشمزخانه که نه یک انباری ۴متری که یک گاز و یخچال در خود جای داده بود.
از وقتی یادم می آید، پدرم نبود.
یعنی زنده بود ولی در زندگی من نبود.
دلم نمی خواهد بگویم ولی واقعیت تلخ است.
پدرم دزد بود. دزد.
گهگاهی هم که به ما سر می زد وخرجی به مادرم می داد. مادرم از آن زن هایی بود که به حلال بودن وحرام بودن اهمیت می داد.
ولی چاره ای نداشت؛باید تحمل می کرد.
چون حتی حق کار کردن نداشت.
پدرم یک پایش زندان ویک پایش بیرون زندان بود.
من سر سفره دزدی تا هفت سال بزرگ شدم واین چقدر برای من دردناک بود. سال ها این طور زندگی کردیم تا وقتی پدرم چند سال حبس خورد ومادر شروع کرد به کار کردن.
مادر فقط باید قند می شکست وبسته بندی می کرد. بهر حال خرج خودش و من را در می آورد.
من تمام سعیم را می کردم که درس بخوانم وبرای خودم کسی باشم.
تمام آرزویم این رود روزی مادرم را به خانه بزرگی با وسایل لوکس ببرم.
ولی مادر دلبسته به دنیا نبود ومدام می گفت"همه باید بریم اونم دست خالی، هرچه وابستگی کمتر، دل کندن راحت تر"
تمام دل بستگی او به دنیا م بودم.
آن قدر درس خواندم تا پزشکی در همان سال اول کنکور قبول شدم در همان خانه با همان در آمد!
وقتی شروع به کار کردم سراغ مادر رفتم.ولی بامن نیامد.
چون قرار بود همان سال پدر از زندان بیرون بیاید.
من غرق کار شدم ولی مدام به مادر سر می زدم، خانه ای خریدم ولی مادر حاضر نمی شد با من بیاید.
او به همین زندگی ساده عادت کرده بود. پدرم بعد از سال ها آزاد شد.
ولی دوباره همان زندگی قبلی.
مادر پول های او را برمی داشت و خیریه می داد و با پول های من زندگی می کرد و تاروزی که زنده بود در همین خانه ماند.
-مگه نمی گم از پشت پنجره بیا کنار.
برگشتم تا ببینمش، فقط جای خالی او و عطر تنش به جا مانده بود.
اشک هایم را با چادر نمازش پاک کردم ومحکم روی قلبم فشار دادم.
-الهی فدای سادگی وچادرنمازت بشم، چشم میام کنار.
به جای خالی او خیره شدم. گرد وخاک را از روی وسایل پاک کردم و جای خالی او را کنار همان میز کوچک گوشه اتاق بوسیدم.
نویسنده: اکرم احمدی(قلمدون)
-حمید امروز باید کار رو تموم کنیم ،می دونی که آخرین مهلت مسابقه است،می خوام این عکس کولاک کنه، چشم ها رو باز کنه ،تضاد رو نشون بده، بین مرفهین وقشر فقیر ،هر کی دید دلش بسوزه، مردم که مثل ما چشم بینا ندارند ..
-آره ما نیتمون خیره،جوابش هم می بینیم
حمید وسامان دقایقی بعد به سر چهار راه رسیدندو از ماشین پیاده شدند،سامان به سمت علی رفت.
دست های علی ازسوز سرمای پاییز ترک خورده و زبر شده بود. با اینکه لباسش نازک بود وجوراب پایش نبود ولی سرما را خیلی حس نمی کرد. دیگر بدنش با طبیعت وقف داده شده بود.
علی با دیدن آنها لبخند تلخی زد وبعد از سلام واحوالپرسی با سامان به سمت ماشین رفتند.
-خب علی آقا، حالا بیا کنار من بایست.
علی در حالیکه دستانش را به خاطر سرما در جیبش گذاشته بود، کنار سامان ایستاد.
-می خوام این دمپایی هات کنار کفش های من بیفته. حالا به دیوار کنار واکس ها تکیه بزنیم.
حمید در حالی که دوربین را دردست گرفته بود، گفت: آفرین، همین طوری، حالا علی خم شو وشروع کن به واکس زدن
شرمی روی صورت علی نشسته بود، اما نمی توانست نه بگوید. نمی دانست چرا؛ شاید اقتضای سن کمش بود. آخر علی فقط نه سال داشت وهنوز قدرت نه گفتن را نیافته بود.
-خب حمید بگیر.
-یک، دو، سه؛ گرفتم.
-وای سامان، بیا ببین چی شد. مقام نیاریم لااقل تقدیر ازمون میشه، این دلسوزی ما ونگاهمون به جامعه ستودنیه
-خب آقا علی تموم شد.
-آقا پول واکس کفشتون بدید؟من واکس زدم
-بزار نگاه کنم؛ ای بابا، خورد ندارم، تو که همبن جایی، میام بهت میدم البته وقتی رد شدم
علی چیزی نگفت، بوی غذای گرم وگرمای داخل ماشین از پنجره بیرون می آمد.
سامان ظرف دربسته را به سمت علی گرفت وگفت:چند قاشق خوردم باقیش دست نزده است.
علی بی معطلی گفت :نه نمی خوام!
و این اولین نه گفتن علی بود.
چند روز بعد علی از در مغازه الکترونیکی ردشد و طبق معمول روبروی در انجا ایستاد تا چند دقیقه ای از گرمای مغازه گرم شود.
ناگهان نگاهش به صفحه بزرگ تلویزیون داخِ مغاره افتاد.
مجری همایش گفت: وحالا اثر تاثیر گذار دو عکاس مهربان، در به عرصه کشیدن فاصله طبقاتی در جامعه را می بینیم،اثری تکان دهنده وموثر، اثر سامان وحمید. خواهش می کنم عکس رو نشون بدید واز این عزیزان دعوت می کنم برای دریافت هدیه ولوح تقدیر تشربف بیارند.
باصدای کف زدن حاضران ،تصویر عکس منتخب روی پرژکتور نمایان شد.
دست های کوچک وترک خورده علی کنار کفش های برند سامان.
علی لبخندی زد و به یاد پول کفش هایی افتاد که هرگز پرداخت نشد...
نویسنده: اکرم احمدی(قلمدون)
با صدایی مثل ترکیدن یک باد کنک بزرگ از خواب پریدم؛
نفس کشیدن برایم سخت شده بود، دور تا دورم را آب فرا گرفته بود.
می خواستم فریاد بزنم و کمک بخواهم اما نمی توانستم.
در آن تاریکی مطللق و مملو از آب، فقط چند لحظه با مرگ فاصله داشتم.
احساسی در درونم می گفت: خودت را نجات بده، تلاش کن، شروع کردم به دست وپا زدن.
صدای فریاد مادرم را که شنیدم، ضربان قلبم بیشتر شد..
صدای آرام او، تبدیل به فریاد شده بود.
-خدا؛خدا؛ کمکم کن.
خدا؛یعنی چه کسی بود، هرکس بود حتما آن قدر قدرتمند بود که کمکمان کند، باید من هم صدایش می زدم، اما زبان در دهانم نمی چرخید
دیگر حرف مرگ وزندگی بود، در دلم گفتم باید من هم صدایش کنم :خ خ خدا، خدا
ناگهان پنجره ای را دیدم؛پنجره ای رو روشنایی،
و نوری که در دل تاریکی هویدا شده بود.
دیگر فقط اطرافم آب نبود؛ زلزله ای در آب به وقوع پیوسته بود؛ انگار سومالی بود.
با فشار امواج خروشان به سوی پنجره پرتاب شدم، پاهایم را اطرافیان می کشیدند وبالاخره من نجات پیدا کردم واز آن زلزله وسیل جان سالم بدر بردم.
زبانم گشوده شد، چند نفس عمیق کشیدم وبعد باصدای بلند گریه کردم.
هنوز چشمانم خوب نمی دید، تمام تنم کبود و خیس بود،اما گوش هایم خوب صداها را می شنیدند.
صدای مادرم بود:
-خدایا شکرت؛ به دنیا اومد.
-یعنی جایی که من اومدم اسمش دنیاست.پس اونجا کجا بود، بعد از دنیا کجا میریم..چقدر خسته ام؛ در آغوش مادرم باید بخوابم.
نویسنده : اکرم احمدی( قلمدون)
سحر از خواب که بیدار شد، صورتش را شست و نگاهی به چمدان کوچکش کرد.از اینکه نمی توانست همه ی عروسک هایش را ببرد، ناراحت بود؛ ولی وقتی یاد قول پدرش می افتاد که وسایلشان در خانه می مانند تا مدت دیگر که برگردند، ناراحتی اش کمتر می شد.
سحر وارد آشپزخانه شد. با دیدن مادر و پدرش که لباس هایشان را پوشیده و درحال خوردن صبحانه بودند، گفت: سلام، صبح بخیر.
مادر سحر،زهرا گفت: سلام به روی ماهت، بگو hello! سحر خانم قرار بود انگلیسی حرف بزنی تا زبونت روان بشه.
پدر سحر، علی بلند شد و دست کوچک سحر را گرفت وبوسید و بعد اورا روی صندلی نشاند.
سپس رو به زهرا گفت: زهرا جان، بچه رو اذیت نکن؛ برسیم اونجا خودش یاد می گیره.
زهرا لقمه ای برای سحر گرفت وگفت: بیا سحر جان بخور، فدای این چشمای رنگی دخترم بشم.
سحر لقمه را گرفت و گفت: مامان تبلد سه سالگیم لو اونجا می گیلیم؟(تولد سه سالگیم رو اونجا می گیریم)
علی و زهرا هردو با صدای بلند خندیدندوگفتند: بله؛ تولد سه سالگی سحر خانم رو اونجا می گیریم.
سحر با ناراحتی گفت: یعنی تنهایی؟
زهرا با اشتها لقمه اش را قورت داد و گفت: عزیز دلم؛ تنهایی نه، ولی اندازه اینجا شلوغ نمیشه.حالا لقمه ات رو بخور تا آماده ات کنم. باید زود بریم فرودگاه.
سحر لقمه اش را خورد و همراه زهرا اتاقش رفت تا لباس هایش را عوض کند.
وقتی هر سه آماده شدند، سحر کنار جا کفشی رفت. نمی دانست کدام کفشش را بپوشد.دوجفت را خیلی دوست داشت.
کفش های صورتی و قرمز.
کفش های قرمز را پوشید وبعد زیپ کیفش را باز کرد تا دور از چشم زهرا و علی، کفش های قرمز را با خودش ببرد.
امافقط یک لنگه کفش در کیفش جا شد.
کنار جا کفشی نشست ولنگه کفش قرمز جا مانده را در دست گرفت وگفت: زود بل می گلدیم(برمی گردیم) و تو لو هم با خودمون می بلیم(تو رو هم با خودمون می بریم).
ساعتی بعد هر سه سوار بر هواپیما شدند.
تاریکی و هوای سرد کمی سحر را ترسانده بود، اما بودن کنار پدر و مادرش که بعد از هفت سال معالجه و پیگیری توانسته بودند،صاحب فرزند شوند، مانع از هر احساس نا امنی می شد.
زهرا لنگه کفش را از کیفش در آورد و گفت: بیا از پنجله(پنجره) با خواهرت خدافظی کن.الان تو جا کفشی داله بلات گلیه می کنه( داره برات گریه می کنه)، بعد گل سرش را در آورد و روی لبه کفش زد وگفت: بیا اینم بلات زدم که نالاحت نباشی (برات زدم که ناراحت نباشی)، سپس آن را به پنجره چسباند و تکان داد.
زهرا با دیدن سحر، گفت: الهی قربونت بشم اینو چرا آوردی؟
سحر گفت: خودش دلش خواست بیاد.داله (داره)با خواهلش(خواهرش)بای بای می کنه.
قبل از آنکه زهرا حرفی بزند، صدای انفجار در قلب آسمان پیچید وهواپیما کمتر از چند ثانیه منفجر شد....
سینا ماسک را از روی صورتش برداشت و دستکش هایش را در آورد و لنگه کفش را از بین لاشه های سوخته ی هواپیما بیرون آورد.اشک هایش را با پشت دستش پاک کرد و گفت: احتمالا لحظه ی انفجار از پنجره پرت شده.چه شانسی داشته که قربانی نشده، این گل سرچرا بهش وصل شده..
چشم های کوچکش رابه قالی دوخت؛
نگاهش رنگ شب داشت، با اینکه رنگ چشمانش روشن بود ولی انگار شب با تمام وحشتش درآنها خانه کرده بود.
فقط پلک می زد وگاهی نگاهش رابه اطراف می انداخت.
می دانست کار خطرناکی هست، ولی باید انجامش می داد.
باید سختی این کار را تحمل می کرد .هربار تصمیم گرفته بود نتوانسته بود.
ولی امروز هر طور بود باید عزمش راجزم می کرد.
وقتی مادرش شروع به کار کرد.
مهران خودش رابه خواب زد.
مهین کنارش نشست ودستی به موهای بلوندش کشید
- حیوونی؛چطور خوابش برده!
مهین به آشپز خانه رفت و با منیژه مادر مهران مشغول حرف زدن شد.
-اینجا رو هم دستمال بکش!
بعدبه سالن آمد وروی کاناپه لم داد. مهران حس می کرد نفسش به شماره افتاده است.
باخودش گفت: راستی چقدر سخت است خودت رابه خواب بزنی.
غلتی زد وپشتش را به مهین کرد.
مهین مشغول حرف زدن با گوشی همراهش شد.
مهران از جایش بلند شدونشست، فهمیده بود که مکالمه مهین با خواهرش کمتر از 5 دقیقه طول نمی کشد.
پس حداقل 5دقیقه وقت داشت خودش را آماده کند.
مهین با دیدن مهران لبخندی زد.
زن با محبتی بود.صدای نازک وچهره ملیحی داشت. لبخند از روی لب هایش پاک نمی شد.گاهی هم گریه می کرد، اما انگار گریه هایش هم به اندازه خنده هایش زیبا بودند.
همیشه با دستمال گلدوزی ابریشمی اشک هایش را پاک می کرد که آرایشش به هم نخورد.
منیژه گاهی برای کمک به خانه آنها می آمد.
مهران ایستاد. قلبش به شدت می تپید. اولین بار بودکه می خواست چنین کاری کند.
نباید مادرش می فهمید. اگر می فهمید حتما ناراحت می شد.
منیژه غرق در کار شده بود. پول کرایه، پول خورد وخوراک، پول مدرسه....
انگار یک کارگر تمام وقت بود، برای فرزندانش....
دستان ترک خورده اش زمخت وخشن شده بودند.
دیگر آن منیژه قبلی نبود؛جدی وکمی عبوس شده بود،با دیگران کم حرف می زد، حتی گاهی باخودش حرف می زد .انگار روح او، تبدیل به مردی خودساخته شده بود.
مهران این ها را می فهمید،به آشپز خانه رفت.
منیژه مشغول شستن ظرف ها بود.
حداقل تا دقایقی از پای ظرفشویی به این طرف نمی آمد.
وقتش رسیده بود. مهران روبروی مهین ایستاد .مهین همچنان لبخند می زد.
روسری سفید وآرایش ملایمش اورا زیباتر کرده بود.
نگاه مهران با نگاه مهین در آمیخت. مهران فقط چهار سال داشت اما به هر حال انسان بود و نیاز هایی داشت.
مگر نه آدم تشنه، سراب را آب می بیند؛ مگر نه آدم گرسنه مجبور به دزدی می شود.خب مهران هم ....
مهین با تعجب به مهران نگاه کرد، ازخواهرش خداحافظی کرد وگفت:عزیزم چی می خواهی؟ گرسنه ای؟
مهران به یکباره خودش را در آغوش مهین انداخت ودستانش را دور گردن او چون حلقه ای آویخت ومهین بهت زده اورا در آغوش کشید ...
✅نویسنده:#اکرم_احمدی(قلمدن)
رنگ آسفالت خیابان تغییر کرده بود وسفید شده بود.
بارش برف همچنان ادامه داشت.
یقه پالتوی پشمی اش را بالاتر آورد ودور صورتش پوشاند.
سوزش سرما روی انگشانش تأثیر گذاشته بود، چنانچه احساس می کرد هر لحظه ممکن است انگشانش قطع بشوند.
چاره ای نبود باید در خانه ای را می زد.
نگاهی به دوطرف خیابان انداخت.
در این صبح سرد زمستانی خانه ها گویی جسدهای مرده ای بودند که ته مانده روحشان در حال حلول بود.
هنوز هم کمی توان داشت. باید راه می رفت.
شاید کسی پیدا می شد.
وقتی به بیمارستان فکر می کرد وهزینه های درمان تنها فرزندش دیگر انگار چیزی حس نمیکرد، که سرما،نه خستگی و نه حتی طعم زندگی.
زندگی او خلاصه شده بود در تلاش برای کمتر درد کشیدن یک موجود کوچک دیگر.
دیگر حتی به چراها وکاش ها فکر نمی کرد.
به آینده و به موعظه های کتب دینی و حتی به قانون ها نمی اندیشید.
نگاهی به آسمان کرد.
آیا می شد دعا کرد!
انگار یادش رفته بود برای هرچیزی نمی شود، دعا کرد.
شایدبا نگاهش چیزی خواست از کسی که انگار اولین سلول بدنش با وجوداوعحین شده بود.
صدای ماشینی که آرام آرام چون سوسماری وحشی در دل جاده می لغزید، اورا به خود آورد.
سریع کیفش را باز کرد، کمی عطر زد و آیینه اش را در آورد؛ یقه پالتویش را از روی صورتش کنار کشید؛ خوب بود.اوهنوز زیبا بود....
نویسنده: #اکرم_احمدی(قلمدون)